بارها اومدم که بنویسم، ولی حسش نبود

این روزا برای من روزهای متفاوتیه

چند تا مسئله مهم هست که داره به طور موازی برام پیش می ره و هنوز هیچ کدومش به سرانجام نرسیده

اولیش پیدا شدن یه نفر هست که می خواد به مامان کلیه بده، یه پسر جوون که در ازای پول کلیه اش رو می ده، اینکه وقتی دیدمش چه حالی شدم و این روزها بر من چه گذشته بماند. به هر حال مامان کلی آزمایش و چکاپ داشت که یا من باهاش می رفتم انجام می داد یا خواهری.

قراره که شنبه پول انجمن رو بریزم و برم بیمارستان برای وقت عمل، گمونم تو آذر عملش کنند، شاید نیازی نباشه که بگم چقدر تنهام، که چقدر تو مسئله به این مهمی هم تنهام، خیلی سخته داشتن یه پدر بی مسئولیت، کسی که فقط به فکر پول جمع کردنه و معلومم نیست می خواد چیکارش کنه، مهم نیست که دارم پس اندازم رو می دم، که سالها کار کردم و فعلا هیچ کس هیچ کمکی نکرده، بیشتر این اذیتم می کنه که من چقدر تنهام، و چه دنیای بدیه

البته مطمئنم بهترین ها اتفاق می افته و اونی که بهش تکیه می کنم اون بالاست که حواسش خیلی جمع تر از این حرفاست

اتفاق دوم ، انتقال من به واحد جدیده، اینکه چهارماهه این پروسه طول کشیده، به من قول داده بودن که از اول مهر می تونم برم، ولی عملا این اتفاق نیفتاد، همیشه سعی کردم با آدما صادق باشم و کسی رو دور نزنم، سعی کردم کسی رو ناراحت نکنم و برای آدما ارزش قائل باشم ولی اینکه ازت سوءاستفاده بشه، خیلی حس بدیه، مخصوصا از آدمایی که انتظار نداری، ولی تو این قضیه اصلا با کسی برخورد نداشتم و سعی کردم به صورت مسالمت آمیز حلش کنم، و به امید خدا از اول آذر به واحد جدید منتقل می شم، خیلی هیجان زده هستم، کلی آموختنی در انتظارمه و کلی قراره چیز یاد بگیرم

گمونم روزهای سخت ولی خوبی در انتظارم باشه

برام دعا کنید


یه تجربه جدید

زمان برای من این روزا کشدار و کنده! 

خیلی دیر می گذره انگار، بعد از اون جریان کارم، دو سه هفته پیش از یه واحد دیگه بهم پیشنهاد کار شده، خیلی بهتر از اون قبلی، من موافقت کردم ، و اونها به جریان انداختند این قضیه رو، ولی خیلی داره دیر می گذره انگار، امیدوارم مدیرم موافقت کنه که اگر نکنه کلامون می ره تو هم حسابی! 

 

خوب امروز برای من یه تجربه جدید بود، من از امروز یه خانوم معلم شدم!

حتما می دونید مراکزی هستند که برای کودکان کار امکان آموزش فراهم می کنند و این مراکز هم وابسته به جایی نیست و توسط مردم اداره می شه، چند وقت پیش تماس گرفتم و اعلام آمادگی کردم، و از امروز هم کارم رو شروع کردم! 

بچه هایی که قراره بهشون کامپیوتر یاد بدم، چند تا دختر  و یه پسر دبیرستانی، یه چندتایی هم راهنمایی هستند، یه پسر شیطون هم داریم خودش می گفت 15سالمه ولی خواهرش می گفت 13 سالشه، و یه کنکوری و یه دانشجو ! خوب تو این جلسه با هم کمی آشنا شدیم و چون کامپیوترها آماده نبودند سعی کردم تئوری بهشون یه چیزایی یاد بدم! 

خیلی خیلی دلم می خواد که این کار رو به نحو احسنت انجام بدم، دلم می خواد تمام تلاشم رو بکنم که چیزایی رو که بدردشون می خوره یادشون بدم. 

خوشحالم، خیلی زیاد !

 

این روزا با این که دور و برم پر آدمه، ولی تنهام، خیلی تنها! من همیشه آدمی بودم که هم تنهائی رو دوست داشتم و هم در جمع بودن رو ، ولی این تنهائی داره آزار دهنده می شه دیگه

روزمرگی

خوب به سلامتی و میمنت شغلی رو که قرار بود من بگیرمش و از این واحد منتقل بشم به یه نورچشمی دادند که از بیرون قراره بیاد. 

 

ناراحت شدم، ولی الان خوبم! خیلی طول نکشید، فکر می کنم همیشه بهترین ها برام اتفاق می افته، پس حتما اتفاق بهتری در راهه! 

 

من دوهفته پیش یه قرار ملاقات داشتم ، و فعلا هیچیش معلوم نیست، یه جورایی معلقه،  

نمی دونم گمونم این هم اونطور که بهترینه به نتیجه می رسه!  

  

 

چقدر آدما می تونند تو یه بازه زمانی تغییر کنند، شاید الان اگه چندسال پیش بود کلی حرف برای گفتن داشتم، حتما یه پست طولانی در مورد گشت های مزخرف ارشاد می نوشتم و اینکه از خصوصی ترین و شخصی ترین هامون هم در امان نیستیم،  

و یا از خفقانی که هست می نوشتم 

و یا یه پست طولانی از رشد نجومی همه چی  

و یا  

و یا... 

 

ولی الان، هیچی، همین چند خط رو هم جون کندم  

امروز زنی هستم، خسته از زنانگی،
از کالبدزنانه که برایم ساخته اند،
که حد میزندم آفتاب تابستان اگر اگر نپوشانم تن زنانه ام را،
که میترسم از تمام کوچه های خلوت شهرم مبادا مردی مبادا تعدی شود به کالبد زنانه ای که برایم ساخته اند،
به باد بگو به سمت من نوزد
مبادا موهایم هوای تازه را حسکنند...
امروز زنی خسته ام در چار دیوار اتاقم

حال من

دیروز یه کتابی خوندم که می گفت هر آرزو و رویایی که داری بنویسش، بنویس تا اتفاق بیفته! یکی از مطالبش هم این بود که حتی می شه افکار منفی رو هم به روی کاغذ آورد و بعد ذهن آماده می شه که افکار و رویاهای مثبتت رو بپذیره! 

حالا من می خوام همین کار رو بکنم، خیلی اوقات به این افکارم اجازه نمی دم که برای خودشون بیا و برویی داشته باشند و داغونم کنند.... 

من بچگی خوبی نداشتم، نه اینکه بد باشه، ولی خوب هم نبوده، بچگی من در حسرت خیلی چیزا گذشت، دبستانی که بودم آرزوم بود که یه عروسک داشته باشم، حتی یه عروسک پلاستیکی که با خودم بتونم ببرمش حموم، آرزوم بود عروسکی داشته باشم که بتونم موهاش رو ببافم. 

بچگی من در حسرت خیلی چیزها گذشت، نوجوانی هم همینطور. 

به خودم و شرایط و موقعیت حالام که نگاه می کنم، در واقع خیلی خوب تونستم زندگیم رو جمع کنم، حالا یه فرد تحصیلکرده با موقعیت شغلی و اجتماعی خوب هستم، ولی گذشته های هر آدمی هست، خیلی اوقات اجازه نمی دم که باعث ناراحتیم بشن ولی ته ته دلم یه جایی یه خلائی هست که ..... 

 و حالا....... 

شاید یه روزی این جسارت رو داشتم و جراتش رو که بشینم در این مورد با کسی حرف بزنم ولی هیچ کس نمی دونه احوال من و  

از خودم راضی نیستم، اصلا از خودم راضی نیستم!  

بازم برای حرف زدن کم آوردم.....

کلاسم آوازم در جریانه و دیروز بالاخره استاد گرامی یه احسنتی گفتند و ما در پوست خود نمی گنجیدیم  :) 

 

موسیقی حس خوبی بهم می ده، اونقدر خوب که مدام خودم رو سرزنش می کنم که چرا تاحالا معطلش کرده بودم! 

 

زندگی من در جریانه ، البته این طور که به نظر می رسه امسال سال متفاوتی خواهد بود، دارم کارم رو عوض می کنم، می رم یه واحد دیگه از همین اداره مون. 

 

امیدوارم که امسال مامان با موفقیت پیوند بشه. 

 

امیدوارم که از نظر مالی یه سر و سامونی بگیرم و خلاصه اینکه یه سری چیزا که انتظارش رو دارم اتفاق بیفته و البته می افته. 

 

هفته آینده به احتمال زیاد در سفر خواهم بود، دریاچه نئور! باز هم جنگل نوردی و تنفس هوای سالم و دیدن آسمون آبی