خانواده

پنج شنبه از صبح که پاشدم شروع کردن به جمع و جور کردن و جابجا کردن. کلییییییییی کار کردم، چهارشنبه هم که مبل رو آورده بودن، کوسن ها رو با نخ بدرنگ دوخته بودن، و پشت کاناپه ها هم رنگ نخش خوب نبود، قرار شد کوسن ها رو جدا بدوزن بیارن که حدودای ساعت دو اومد آقاهه و دستگاه آوردن پشت کاناپه ها رو هم درست کرد. از الکتریکی هم یه آقاهه اومد لامپ هالوژن ها رو درست کرد. وقتی اینا اومدن طبیعتا من تنها بودم، سعی کردم مسلط باشم به خودم، البته هر دوی اینا از جاهایی اومده بودن که شناخته شده بود، ولی خب بازم یه ترسی ته دلم داشتم، ولی اصلا نشون ندادم و کاملا عادی برخورد کردم. اونا هم آدمایی خوبی بودن.

عصر هم یه سری کارا داشتم انجام دادم بعدم یه سر رفتم هایپراستار، از خرید یکشنبه 50تومن بن خرید داشتم که فقط تا جمعه مهلت داشت، خلاصه بدو بدو اومدم خونه و آماده شدم برای مهمونی مری و محمد. سالگرد ازدواجشون بود و خونه نویی. ساعت نه و نیم رسیدم، خیلی حال رقص نداشتم، از بس که خسته بودم، ولی خب میری تو جمعشون نمی تونی نرقصی.

آخر الی و رضا منو رسوندن.

صبح جمعه هم پاشدم و کمی کار کردم و بعد آماده شدم رفتم خونه مامان و بابا. مامان با دیدنم کلی گریه کرد که منم به گریه انداخت. بعدازظهر هم بزروووو مامان و بابارو آوردم خونه.

خیلی خوبه که هستن


نظرات 1 + ارسال نظر
سرزمین آفتاب شنبه 8 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 05:05 ب.ظ http://sarzamin-aftab.blogsky.com

سلام. خیلی خوبه که هستن و آرزو می کنم که سایه شون 120 سال براتون مستدام باشه
متن خوبی بود
فقط یه جاهاش رو نفهمیدم:
( سالگرد ازدواجشون بود و خونه نویی. )

خونه نو بی ؟

ممنونم سرزمین آفتاب عزیزم.
خونه نویی در واقع. جدیدا خونه خریدا و برای این رفتیم دیدنشون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد