نوستالژی

چه هوای خوبیه، چه بارون قشنگیه 

 

باز باران 

با ترانه 

با گوهرهای فراوان 

می خورد بر بام خانه 

من به پشت شیشه تنها 

ایستاده: 

در گذرها  

رودها راه اوفتاده

روزمرگی

بچه ها برنامه کرمانشاه رو برای هفته دیگه گذاشتند که نمی تونم برم  ولی آخه خیلی دوست داشتم حتما ان سفر رو برم، خیلی حیف شد، 

 

خدا نکنه این هورمونا بازیشون بگیره که البته هر ماه می گیره، اونوقته که اعصاب مصاب رو هواست و تمام غصه های عالم می یاد می شینه تو دلت، البته اینا همش طبیعیه ولی خوب در ماه یه چند روز این جوری باشی گمونم خیلی زیاده

این روزا

احساس می کنم هوا برای نفس کشیدن نیست، جو خیلی سنگینه، خیلی

هی هی

باید برم دنبال مانتوی بلند و گشاد، مقنعه ام رو تنگ کردم ولی انگار کافی نیست، تنگ تر باید بشه!  

مدیرعامل جدید داره مهمترین تغییرات رو انجام می ده و البته کارسازترین، صنعت این مملکت فقط به دست حجاب خانوما حل می شه و لاغیر، کور شه هر کی غیر این فکر کنه 

 

دلم برای خودم می سوزه، برای خودم و برای تمام زنان سرزمینم،  این جور موقع فکر می کنم کاش بشه برم، ولی کو جسارت و موقعیتش،  

 

متاسفم برای تمام کوته فکرانی که دارن بر ما حکومت می کنن

مادرم

دیروز هوا برام سنگین بود، انتظار برام سخت بود، می دونستم عمل خطرناکی نیست، ولی از بعدش خبر دارم. 

بعضی اوقات در اوج شادی و خوشبختی وقتی این قضیه می یاد تو ذهنم همه خوشیهام نابود می شه. 

فقط یه چیزی رو می دونم و اونم اینکه  

می خوام که مامان باشه، بدون عذاب باشه 

خدا جونم بهم گوش می کنی 

می دونم که همیشه باهامی   

بهتر از هر کسی می دونی که خوشیهای مامان خیلی خیلی کمتر از سختیها و غمهاش بوده، الان که می تونه یک کمی راحت تر زندگی کنه بهمون رحم کن و کمک کن عذاب نکشه