آدما

گاهی آدما خیلی ترسناک می شن 

 

گاهی آدما خیلی تنفر انگیز می شن

عنوان

شاید بد نباشه عنوان وبلاگت نام غذای مورد علاقه ات هم باشه.

برلیان

روز پنج شنبه ظهر برای رصد به سمت صوفی آباد سمنان حرکت کردیم و حدود غروب آفتاب رسیدیم، یه چیزی خوردیم و چادر رو برپا کردیم، و بچه ها تلسکوپ ها رو به پا کردند و یکی از بچه ها که مدیربرنامه هم بود، شروع به توضیح داد و کلی در مورد آسمون و کهکشان و ستاره ها و سیاره ها و ... صحبت کرد. 

منم که از همون اول خواب خواب بودم، اونقدر خوابم می یومد که واقعا چشمام باز نمی شد و چون اولین سفرم تو حوزه ستاره شناسی و این صوبتا بود و کلا در این زمینه اندازه کدو هم چیزی نمی دونستم دلم می خواست خوب مطالب  رو گوش می کردم و چارتا چیز یاد می گرفتم که کاملا برعکس شد، این شد که ساعت حدود ۱۲ خوابیدم و ۲ بیدار شدم، یه ۱ساعتی دوباره با بچه ها بودم و دوباره خوابیدم و صبح زود هم راه افتادیم و اومدیم. 

این بود مختصری از سفری که رفتم، خیلی افتضاح نوشتم ولی نوشتنم نمی یاد 

یه روز عجیب

امروز روز عجیبی بود، از اون روزای خاص که اتفاقی برام افتاد که همیشه بهش با ترس فکر می کردم 

امروز جو اداره یه کم به هم ریخته بود، از وقتی دار و دسته این مردک (ببخشید که این کلمه رو می گم، کلمه بهتری برای وصفش پیدا نکردم) اومدند دارن قلع و قم می کنند به اصطلاح. امروز هم یه تعداد تعدیلی داشتیم و دارن تغییرات اساسی و از پایه خراب کن می دن. به همین خاطر خیلی ناراحت بودم.  

صبح هر چی پول داشتم خرید کردم، حتی یک ریال هم پول تو کیفم نبود، گفتم عصر موقع برگشتن از خودپرداز اداره پول می گیرم. عصرم که از اتاقم اومدم بیرون تو ذهنم بود، توی راه یکی از همکارا رو دیدم و گرم صحبت باهاش شدم، تا ونک هم که سوار اتوبوس شدم. بعدش سوار تاکسی  شدم بین راه بود که یادم افتاد که ای داد بیداد! پول نگرفتم و هیچی هم پول ندارم. خیلی حس بدیه، همش داشتم فکر می کردم که چی کار کنم، از شانس بد سوار ون هم شده بودم با اون همه آدم، خلاصه با ون تا آخر مسیر رفتم، و به راننده گفتم که یه لحظه صبر کنه تا برم پول بگیرم، اول گفت خانوم اشکال نداره ولی اصرار کردم که حتما بمونه سریع رفتم پول گرفتم و برگشتم. 

تا به حال این اتفاق برام نیفتاده بود، و همیشه فکر می کردم اینایی که کیفشون و جا می ذارن و یا حواسشون نیست و پول برنداشتن چیکار می کنن که این یکی رو هم تجربه کردم.   

 

تنفرانگیز تر از این دنیا

 

گاهی این دنیا تنفر انگیز می شه ، اونقدر تنفر انگیز که انگار در لحظه می خوای بالا بیاری 

دلم می خواد گاهی کور شم و کر. 

نبینم 

نشنوم 

 

دلم می خواد اون پسربچه رو نبینم که هر روز تو مسیر می بینمش و یه وزنه گذاشته جلوش و با اصرار می خواد که خودتو وزن کنی 

دلم می خواست اون دختر بچه معصوم رو نبینم که تو اتوبوس دستمال و فال می فروشه. 

دلم می خواست اون دوتا آدم ژولیده کثیف و درب و داغون رو نبینم که داشتن مواد می کشیدن 

دلم می خواست اون پیرمرد باغبون رو نبینم که تو این سن داره کار می کنه 

دلم می خواست اون زن با اون چادر پاره پوره و بچه اش رو که دمپایی پلاستیکی پاش بود و خبر از یه زندگی محنت بار می داد رو نبینم 

دلم می خواست اعلامیه اون زن رو نبینم که دو تا بچه دو و پنج ساله رو گذاشت و رفته! بچه های یتیم بی مادر روو  

دلم می خواست بدبختی آدما رو نبینممممممممم 

دلم می خواست آدما بدبخت نبودن.....

دلم می خواست می شد نبینم ... 

دلم می خواست نشنومممممممممممممممممممممممممم 

کاش می شد ....

 

گاهی اوقات زندگی چقدر تنفر انگیز می شه 

 

ولی زندگی جریان داره 

 

فردا صبح ساعتم زنگ می زنه، از خواب پامی شم، می رم دستشویی، مسواک می زنم، صورتم رو می شورم، پاکش می کنم، ضدآفتاب رو به صورتم می زنم و با دقت اون رو به صورتم می مالم. از کیف آرایشم خط چشمم رو در می یارم و بالای چشمم می کشم و بعد هم کمی ریمل 

امروز چی به لبم بزنم؟ برق لبم رو انتخاب می کنم. موهام رو سشوار می کشم و  شایدم اتوش کنم و اگه حوصله نداشتم باشم با تل می بندمش. مانتوم رو می پوشم، مقنعه رو سرم می کنم، مامان ناهارم رو می ذاره، از خونه بیرون می یام و ............. 

و اینکه اصلا یادمم نیست که چقدر این زندگی می تونه تنفر انگیز باشه،  

و اگرم یه چیزی ببینم که ذهن رو آزار می ده،استاپ می کنم و سریع از ذهنم دورش می کنم 

فراموشیم نعمتیهههههه