یه تجربه جدید

زمان برای من این روزا کشدار و کنده! 

خیلی دیر می گذره انگار، بعد از اون جریان کارم، دو سه هفته پیش از یه واحد دیگه بهم پیشنهاد کار شده، خیلی بهتر از اون قبلی، من موافقت کردم ، و اونها به جریان انداختند این قضیه رو، ولی خیلی داره دیر می گذره انگار، امیدوارم مدیرم موافقت کنه که اگر نکنه کلامون می ره تو هم حسابی! 

 

خوب امروز برای من یه تجربه جدید بود، من از امروز یه خانوم معلم شدم!

حتما می دونید مراکزی هستند که برای کودکان کار امکان آموزش فراهم می کنند و این مراکز هم وابسته به جایی نیست و توسط مردم اداره می شه، چند وقت پیش تماس گرفتم و اعلام آمادگی کردم، و از امروز هم کارم رو شروع کردم! 

بچه هایی که قراره بهشون کامپیوتر یاد بدم، چند تا دختر  و یه پسر دبیرستانی، یه چندتایی هم راهنمایی هستند، یه پسر شیطون هم داریم خودش می گفت 15سالمه ولی خواهرش می گفت 13 سالشه، و یه کنکوری و یه دانشجو ! خوب تو این جلسه با هم کمی آشنا شدیم و چون کامپیوترها آماده نبودند سعی کردم تئوری بهشون یه چیزایی یاد بدم! 

خیلی خیلی دلم می خواد که این کار رو به نحو احسنت انجام بدم، دلم می خواد تمام تلاشم رو بکنم که چیزایی رو که بدردشون می خوره یادشون بدم. 

خوشحالم، خیلی زیاد !

 

این روزا با این که دور و برم پر آدمه، ولی تنهام، خیلی تنها! من همیشه آدمی بودم که هم تنهائی رو دوست داشتم و هم در جمع بودن رو ، ولی این تنهائی داره آزار دهنده می شه دیگه