یه کار بد

همیشه فکر کردم قضاوت کردن کار خیلی سختیه، اصلا قضاوت کردن کار خوبی نیست،  

شاید برامون زیاد پیش اومده باشه که کاری کردیم، حرفی زدیم، ولی یه چیزی غیر از اونچه که منظورمون بوده برداشت شده. 

همیشه از اینکه در مورد آدما قضاوت کنم، ترسیدم. شاید خیلی از برداشت هایی که ما در مورد آدما داریم، خودشون، روابط شون و خیلی چیزای دیگه، متفاوته از واقعیت. ما از نگاه خودمون می بینیم ، در واقع شاید اون چه که حقیقت باشه رو نبینیم.  پس بهتره سکوت کنیم و بافته های ذهنمون رو و شاید توهمات مون رو بیان نکنیم . 

شده دوستی، فامیلی، خواهری برادری چه می دونم آشنایی بیاد و از کسی حرف بزنه، بد بگه؟ حتما شده! ولی من همیشه معتقدم که یک طرفه نباید به قاضی رفت، واقعا خیلی اوقات آدما توهمات شون رو به خوردمون می دن، و خیلی ابلهانه است که با طناب یکی دیگه بریم تو چاه. 

خدا عقل داده، چشم داده، شعور هم که خدا رو شکر داده، پس درست ببینیم، منطقی باشیم و خیلی مراقب باشیم که در مورد آدما تا مطمئن نشدیم قضاوت نکنیم 

اصلا قضاوت نکنیم 

محیا

تعطیلات هم گذشت. خوردم و خوابیدم و فیلم دیدم. 

امروز بعدازظهر از غار تنهایی که همان اتاقمان می باشد بیرون خزیدیم و جلوی تلویزیون لمیدیم. و از شانسمان تی وی فیلم محیا رو نشون می داد. خوب من قبلا این فیلم رو تو سینما دیده بودم، امروز هم نشستم و دیدمش. 

راستش با اینکه موضوع داستان خیالاتی بیش نبود، ولی حداقل اون زمانی که فیلم رو می دیدم حس خوبی بود که اگر چنین می شد. 

خوب راستش  باورش یه کمی سخته، یعنی در واقع غیرممکنه، اونم تو روزگاری که آدما برای خواستن همدیگه حاضر نیستند از ابتدائی ترین ها بگذرند، چه برسه در برابر این همه تفاوت 

 

خوب چه می شه کرد، فیلمه ، فیلمم همیشه با واقعیت مطابقت نداره. 

ولی کاش زندگیمون گاهی شبیه فیلما بود، فقط گاهی

عنوان نوشتن سخته خو

خیرسرمان ارتقا گرفتیم، حالا نه که فکر کنید الان یه 100تومنی رفته رو حقوقمان، نخیرررررررر، فوق فوقش بیست تومان، سه سال صبر کن واسه خاطر 20 تومن، خوب البته که من مادی نیستم، ولی بدم هم نمی آمد که حقوقی بالای 1میلیون داشتیم و به خوشی هام می پرداختم، البته اصل موضوع این نیست الان،

 دخترک امور اداری که یه چندماهی هست که ازدواج کرده، زنگ زد که قدم رنجه فرموده، تشریف بیاورید برای امضا ارتقاتان، خلاصه من رفتم بالا، یه خورده حرف زدیم، نمی دونم چی داشتیم می گفتیم که حرف رسید به بچه و این صوبتا، از اون جایی هم که من عاشق بچه ام، مخصوصا دختر اگر باشه، نمی تونم خودم رو کنترل کنم، یکی از همکارای دیگه یه دختری داره عشقققققق، اکثر بعداز ظهرها می یاد پیشم، اونقدرم باهوشه که همین روزاست که یه لقمه چپش کنم، آره، گمونم حرف دنیا شد که لال بشم من که گفتم من عاشق بچه ام و ....

که یهو یه قیافه دلسوزانه ترحم برانگیزانه ای گرفت و یه نگاه سفیه اندر عاقلی انداخت که: آخیییییی خبری نیست هنوز، البته آخی رو نگفت ولی خوب مستتر بود تو حالا خبری نیستتتتتتتتتش، خلاصه منم خنده ام گرفت، یهو با یه حالت شیطنتی گفت پس خبریه :)) گفتم نه خبری نیست، خنده ام از این جهت بود که یه لحظه خودم رو در جایگاه یه بنده مفلک و قابل ترحم دیدم که از جانب اون خانم داره براش دلسوزی می شه

حالا این یه مورد از یه عالمه مواردی هست که برام پیش می یاد

آخه چرا، واقعا چرا ماها به کار همدیگه کار داریم اینقدر،

خسته شدم دیگه اینقدر با این سئوال مواجه شدم، یعنی دخالت در خصوصی ترین مسائل آدمها، من برای شیوه زندگیم باید به همه توضیح بدم، آخه عزیز من، مگه من می یام بپرسم، چرا ازدواج کردی؟ چرا شوهرت این شکلیه؟ چرا بچه دار نمی شی؟ چرا بچه دار شدی؟ چرا دو تابچه آوردی؟ چرا یک دونه داری؟ چرا چرا چرا

زندگی منه، هر جوریم بخوام اداره اش می کنه، به خدا زشته، دخالت در خصوصی ترین مسائل آدما زشته، زشتتتتتتتت

از این مسائل خنده داری که در بعضی اوقات اعصاب خرد کن هم که می شه بگذریم، می رسیم به این سه روز تعطیلی، از سایت مجیک پی سی یه سری فیلم سفارش دادم روز یک شنبه، که مثلا بشینم این سه  روزه ببینم که مرحمت نمودند و به دستمان نرساندند

خلاصه اینکه یه چندتایی دانلود کردیم و قرار است این چند روزه رو با اونها سر کنیم، و تصمیم هم داریم پا ازمنزل بیرون نگذاریم و بخوریم و بخوابیم و فیلم ببینیم، البته اگر وقتی هم شد یه دستی به سر و گوش این اتاق بکشیم که شتر با بارش گم می شه

این اتاق من هم ماجراهایی داره برای خودش که یه روزی ازش می نویسم

دلم آسمون آبی می خواد 

 

چه توقع زیادی، نه؟

استقلال کوفتی

خوب وضعیت قرمزه و من چپیدم به اصطلاح تو اتاقم

البته هنوز بابا نیومده، و الاناست که پیداش بشه و مادر خانومی هم حاضر و آماده نشسته و آماده انفجاره  ، آخه بابا باز دسته گل ....

بیچاره مامان

 

خوب الساعه صدای در اومد و بابا وارد و مامان شروع کرد، اوه اوه  

صدای موزیک رو بلندتر می کنم 

 

خوب بابا مهربونه!  خصلتهای خوب داره و بعضی خصلتهای بدش بدجور تو ذوق می زنه 

که حتی حاضر نیستم مردآینده ام یکی از اونها را داشته باشه 

 

اصولا برای پدر من قول و قرار هیچ معنی نداره انگار مخصوصا تو مسائل مالی، این روزا بدجوری خسیس شده، اصلا خودش رو مسئول در قبال بچه هاش تو مسائل مالی نمی دونه، بعد از دیپلم رفتم سرکار، می تونم بگم از اون موقع تا حالا یه ریال هم برای من خرج نکرده، نه برای من و نه برای هیچ کدوم دیگه مون.  دانشگاه رفتم دریغ از اینکه یک ریال از پدرم بگیرم.

در خیلی از مسائل نمی تونم به پدرم تکیه کنم، مسائل مالی یکی از اونهاست و البته کم اهمیت ترینش 

شاید برای اینه که مستقل بار اومدم و به تنهایی همیشه کارهام رو کردم. 

موقع ثبت نام دانشگاه وقتی بچه ها با پدرهاشون بودند، حسودیم می شد و غصه می خوردم، و خیلی جاهای دیگه. البته این حالت چندلحظه بیشتر طول نمی کشید و سریع به خودم می آمدم که توقع بیجا موقوف 

دلم می خواد وقتی وسط راه گیر می کنم، چه می دونم با تیمور تصادف می کنم، یا تیمور پنچر می کنه و یا هزار و یک مسئله پیش پا افتاده دیگه، پدری داشتم که می تونستم فک کنم الان همه چی حله، هر وقت هر جا گیر می کنم فقط با یه تلفن همه چی حل می شه یه تکیه گاه دارم 

دوستش دارم ولی حق پدری رو ادا نکرده در حقم 

 

شاید یکی از دلایلی که نمی تونم انتخاب کنم مرد زندگیم رو همین باشه، چون اون آدم باید کسی باشه که من، آنی مستقلی که همیشه کاراش رو خودش کرده، همیشه تنها بوده تو دنیاش و مسائلش بتونه بهش تکیه کنه

دلم می خواد رها بشم و دلم قرص باشه از وجود یکی دیگه و بقیه زندگیم رو با این تجربه سپری کنم، و الا ترجیح می دم اون آنی تنها بمونم .