روزمرگی

خوب به سلامتی و میمنت شغلی رو که قرار بود من بگیرمش و از این واحد منتقل بشم به یه نورچشمی دادند که از بیرون قراره بیاد. 

 

ناراحت شدم، ولی الان خوبم! خیلی طول نکشید، فکر می کنم همیشه بهترین ها برام اتفاق می افته، پس حتما اتفاق بهتری در راهه! 

 

من دوهفته پیش یه قرار ملاقات داشتم ، و فعلا هیچیش معلوم نیست، یه جورایی معلقه،  

نمی دونم گمونم این هم اونطور که بهترینه به نتیجه می رسه!  

  

 

چقدر آدما می تونند تو یه بازه زمانی تغییر کنند، شاید الان اگه چندسال پیش بود کلی حرف برای گفتن داشتم، حتما یه پست طولانی در مورد گشت های مزخرف ارشاد می نوشتم و اینکه از خصوصی ترین و شخصی ترین هامون هم در امان نیستیم،  

و یا از خفقانی که هست می نوشتم 

و یا یه پست طولانی از رشد نجومی همه چی  

و یا  

و یا... 

 

ولی الان، هیچی، همین چند خط رو هم جون کندم  

امروز زنی هستم، خسته از زنانگی،
از کالبدزنانه که برایم ساخته اند،
که حد میزندم آفتاب تابستان اگر اگر نپوشانم تن زنانه ام را،
که میترسم از تمام کوچه های خلوت شهرم مبادا مردی مبادا تعدی شود به کالبد زنانه ای که برایم ساخته اند،
به باد بگو به سمت من نوزد
مبادا موهایم هوای تازه را حسکنند...
امروز زنی خسته ام در چار دیوار اتاقم