حال من

دیروز یه کتابی خوندم که می گفت هر آرزو و رویایی که داری بنویسش، بنویس تا اتفاق بیفته! یکی از مطالبش هم این بود که حتی می شه افکار منفی رو هم به روی کاغذ آورد و بعد ذهن آماده می شه که افکار و رویاهای مثبتت رو بپذیره! 

حالا من می خوام همین کار رو بکنم، خیلی اوقات به این افکارم اجازه نمی دم که برای خودشون بیا و برویی داشته باشند و داغونم کنند.... 

من بچگی خوبی نداشتم، نه اینکه بد باشه، ولی خوب هم نبوده، بچگی من در حسرت خیلی چیزا گذشت، دبستانی که بودم آرزوم بود که یه عروسک داشته باشم، حتی یه عروسک پلاستیکی که با خودم بتونم ببرمش حموم، آرزوم بود عروسکی داشته باشم که بتونم موهاش رو ببافم. 

بچگی من در حسرت خیلی چیزها گذشت، نوجوانی هم همینطور. 

به خودم و شرایط و موقعیت حالام که نگاه می کنم، در واقع خیلی خوب تونستم زندگیم رو جمع کنم، حالا یه فرد تحصیلکرده با موقعیت شغلی و اجتماعی خوب هستم، ولی گذشته های هر آدمی هست، خیلی اوقات اجازه نمی دم که باعث ناراحتیم بشن ولی ته ته دلم یه جایی یه خلائی هست که ..... 

 و حالا....... 

شاید یه روزی این جسارت رو داشتم و جراتش رو که بشینم در این مورد با کسی حرف بزنم ولی هیچ کس نمی دونه احوال من و  

از خودم راضی نیستم، اصلا از خودم راضی نیستم!  

بازم برای حرف زدن کم آوردم.....

کلاسم آوازم در جریانه و دیروز بالاخره استاد گرامی یه احسنتی گفتند و ما در پوست خود نمی گنجیدیم  :) 

 

موسیقی حس خوبی بهم می ده، اونقدر خوب که مدام خودم رو سرزنش می کنم که چرا تاحالا معطلش کرده بودم! 

 

زندگی من در جریانه ، البته این طور که به نظر می رسه امسال سال متفاوتی خواهد بود، دارم کارم رو عوض می کنم، می رم یه واحد دیگه از همین اداره مون. 

 

امیدوارم که امسال مامان با موفقیت پیوند بشه. 

 

امیدوارم که از نظر مالی یه سر و سامونی بگیرم و خلاصه اینکه یه سری چیزا که انتظارش رو دارم اتفاق بیفته و البته می افته. 

 

هفته آینده به احتمال زیاد در سفر خواهم بود، دریاچه نئور! باز هم جنگل نوردی و تنفس هوای سالم و دیدن آسمون آبی