حال من

دیروز یه کتابی خوندم که می گفت هر آرزو و رویایی که داری بنویسش، بنویس تا اتفاق بیفته! یکی از مطالبش هم این بود که حتی می شه افکار منفی رو هم به روی کاغذ آورد و بعد ذهن آماده می شه که افکار و رویاهای مثبتت رو بپذیره! 

حالا من می خوام همین کار رو بکنم، خیلی اوقات به این افکارم اجازه نمی دم که برای خودشون بیا و برویی داشته باشند و داغونم کنند.... 

من بچگی خوبی نداشتم، نه اینکه بد باشه، ولی خوب هم نبوده، بچگی من در حسرت خیلی چیزا گذشت، دبستانی که بودم آرزوم بود که یه عروسک داشته باشم، حتی یه عروسک پلاستیکی که با خودم بتونم ببرمش حموم، آرزوم بود عروسکی داشته باشم که بتونم موهاش رو ببافم. 

بچگی من در حسرت خیلی چیزها گذشت، نوجوانی هم همینطور. 

به خودم و شرایط و موقعیت حالام که نگاه می کنم، در واقع خیلی خوب تونستم زندگیم رو جمع کنم، حالا یه فرد تحصیلکرده با موقعیت شغلی و اجتماعی خوب هستم، ولی گذشته های هر آدمی هست، خیلی اوقات اجازه نمی دم که باعث ناراحتیم بشن ولی ته ته دلم یه جایی یه خلائی هست که ..... 

 و حالا....... 

شاید یه روزی این جسارت رو داشتم و جراتش رو که بشینم در این مورد با کسی حرف بزنم ولی هیچ کس نمی دونه احوال من و  

از خودم راضی نیستم، اصلا از خودم راضی نیستم!  

بازم برای حرف زدن کم آوردم.....

نظرات 3 + ارسال نظر
بهار دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:17 ق.ظ http://yadegar-e-omr.blogsky.com

سلام
راستش به نظر من این حسرت ها برای همه هست

من سعی می کنم بهشون فکر نکنم ولی یه وقت هایی که کم میارم و می خوام ببینم کجای کارم اشتباه بوده و برمی گردم به گذشته . همشون میان تو ذهنم.

بابالنگ دراز پنج‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:42 ب.ظ http://khateratebarani.blogsky.com

ببین دوست من
جوونایی امثال من و شما همگی دوران کودکی خوبی رو نداشتیم
همگی ما احساس نیاز های بسیاری رو داشتیم که جبران نشده ماندند
مهم اینکه که الان کجاییم
من خیلی از ارزوهای بچگی هامو الان دارم به حقیقت میرسونم
به قول تو خدا رو شکر الان دیگه برا حودمون کسی هستیم و میتونیم
ببین
گاهی اوقات من خودم اونقدر لجام کسیخته به دنبال ارزوهای بچگیم هستم که ارزوهای بزرگ سالی هم فراموش میشه
ما بچه های ایران که الان جوون هستیم قبلا هم غنچه های اسلام بودیم همه هم دردیم
موفق باشی
************************************
وبلاگمو آپ کردم
دارم سفرنامه مینویسم
بامید دیدار
منتظرتم

مهدی سه‌شنبه 7 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:28 ب.ظ http://spantman.blogsky.com

درکت می کنم هیچ وقت یادم نمیره وقتی 8 سالم بود توی یک پاساژ سگا دیدم و از بابا و مامانم خواستم که واسم بخرنش اما پول نداشتن منم مثل کولی ها داد زدم و گفتم شما آدم های بدبختی هستین خیلی فقیرین و این حرفا آبروشون رفت بیچاره ها هیچی نمی گفتن
خیلی از خودم بدم اومد الان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد