یه زمانی کلی حرف داشتم که بنویسم، حرفا خودش می یومد! مدتهاست که دیگه انگار نوشتنم نمیاد.

بارها فکر کردم که کاش می شد بنویسم که در واقع یه جورایی دفتری باشه که بتونم بعدها روزهام رو یادم بیاره.

الان می خوام اینجا قول بدم که بنویسم، حتی اگر کم، ولی بنویسم

قرار نیست که مطلب خاصی باشه، هر چی دوست داشتی بنویس، هرچی! حتی اگر خیلی ساده و پیش پا افتاده باشه، محدودیت وقتی می ذاری، برات سخت می شه. پس من راحت می نویسم.

کودک درونم اینجوری بیشتر مشتاق می شه برای نوشتن.


پنج شنبه بعدازظهر با یکی از گروهها و فتانه رفتیم نمک آبرود! شب مانی تو چادر و بعدش هم به سمت جنگل و نیسان سواری و حدود نیم ساعت پیاده روی! بعد هم زیپ لاین سواری و خوردن سر من به داربست و باد کردنش

بعدم ناهار و استراحت و خلوت کردن با خودم و یاد آوری و مرور خاطراتی که شاید بهتر باشه فراموش بشن، به هر حال اون موقع اومد و برای خودش جولان داد. و من هم بهش فضا رو دادم.


مامان و بابا و خواهری و دختراش و داداشم رفتند شمال، اونجا یه دختری رو مامان دیده بود قبلا، که اینبار رفت که به داداشم نشون بده شاید که موفق بشه یکی از ما دوتا رو بالاخره بفرسته خونه بخت.


امیدوارم هر چی بهترینه اتفاق بیفته


چه کرده این همایون شجریان با این آلبوم جدیدش


نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست

ندیدی جانم از غم ناشکیباست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد