زیر برف باید رفت

خوشحالم که برف می باره 

امروز بعد از ظهر، یه یک ساعتی از اداره باصطلاح جیم شدیم و رفتیم پارک ملت برف بازی، خیلی خوب بود، کلیم خسته مون کرد. یه خستگی شیرین البته 

 

 

ساعت 3 صبح بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. هی با خودم می گفتم، آنی بخواب، آفرین دختر خوب بخواب! هی با خودم کلنجار رفتم،  نشد که نشد. معمولا خیلی خیلی کم اتفاق می افته که من بی خواب بشم. و این بار از اون دفعه های نادر بود. خلاصه بعد از یکساعت پاشدم رفتم پای کامپیوتر، سعی کردم حتی الامکان از کی بوردم استفاده نکنم چنان تق و توقی می کنه که تا یک کیلومتری صداش می ره، خلاصه بهترین گزینه رفتن به جی میل و خواندن مطالب بالاترین بود. که اون هم جز اعصاب خوردی چیزی نداشت.  

 

و اما این بی خوابی من یه نتیجه داشت، در واقع یک تصمیم، و اون هم اینکه تصمیم گرفتم تیمور رو بفروشم و پولش رو بگذارم بانک مسکن. فعلا به نظرم تصمیم خوبیه، تا بعد 

 

آخر هفته معمولی داشتم، پنج شنبه سه تا فیلم دیدم، غروب با تیمور رفتیم مهمونی خونه خواهرم و شدم معلوم خصوصی بی جیر و مواجب. دو تا خواهرزاده دارم اول دبیرستان و پنجم ابتدایی، و تنها کسیم که به قول خواهرم ازش حساب می برند من هستم و موقع امتحانها هم من سرو کله ام پیدا می شه و حسابی می رسم به درساشون. ولی خیلی شیطونن، خیلی زیاد، کلی انرژی می گیرند از آدم. ولی دوست داشتنی اند، خیلی زیاد 

 

می گم آخر هفته دارم می رم مسافرت، دختر بزرگه می گه اااااااااااا خالههههههههههه، من پنج شنبه ریاضی دارمااااااا اونوقت تو می خوای بری مسافرت 

من:  

 

خلاصه اینم از ما

مرسی

بعضی اوقات دلم می خواد از آقایونی که تو تاکسی کنارم می شینن و رعایت می کنند و خلاصه کلی متشخصن تشکر کنم 

بگم : مرسی آقای محترم که  مراعات می کنید وقتی یه خانوم کنارتون نشسته. ولی تا بحال که همه تشکرات در ذهنم انجام شده  

 

آخر هفته قرار بود یه سفر بریم میانکاله که افتاد هفته بعد، شنیدم خیلی زیباستتتتتتت، من که می رم نفس بکشم

تاریک و سیاه

حبیب الله لطیفی اعدام نشد 

 

دلم هیچوقت نخواسته یه آدم سیاسی باشم و نیستم. اما خیلی چیزا دیگه دخالت توی سیاست نیست، جایی که انسانیت زیر سئوال می ره واقعا می شه بی اهمیت بود. 

خوشحالم که این جوان کرد اعدام نشد، همش به خواهر حبیب فکر می کنم که گویا درگیر پرونده برادرش هست، نمی دونم چی می گذره به اون، هر چی که هست وحشتناکه، باید یه خواهر باشی و بدونی  

 تو دانشگاه و خوابگاه بچه های کرد زیاد بودند، تا اونجائی که من دیدم کردهای سنندج آدمای خیلی خاصی هستند، قابل اعتماد، با مرام، جسور و مهربون  

دست مریزاد 

این روزا هوا سنگینه، خیلی سنگین 

 

قر و قاطی

روز پنج شنبه با جمع دوستان رفتیم  پیش بچه های آسمان، بچه هایی که آسمانی اند و روی زمین زندگی می کنند.

سمی (خواهرزاده ام ) رو هم با خودم بردم، 15سالشه، دیگه وقتشه که ببینه اطرافش چه خبره و در برابر آدمهای دیگه احساس مسئولیت کنه، یه مقدار منقلب شد ولی بعد خوشحال بود که اومده، احساس کردم تو فکره و این اون چیزی بود که می خواستم

روز جمعه هم با گروه رفتیم آبشار ایگل، یه چندسانتی برف اومده بود و یخ زده بود و حسابی هم سرد بود.  

عالی نبود، ولی بد هم نبود.

ا 

 

ز مجیک پی سی کلی فیلم سفارش دادم و برام آوردن، یه پک 110تایی، مطمئنم یک سوم فیلمها رو دوست نخواهم داشت ولی باز هم به صرفه بود گرفتنش، حالا دلم یه چند روزی تعطیلات می خواد که بشینم فقط فیلم ببینم