یه روز عجیب

امروز روز عجیبی بود، از اون روزای خاص که اتفاقی برام افتاد که همیشه بهش با ترس فکر می کردم 

امروز جو اداره یه کم به هم ریخته بود، از وقتی دار و دسته این مردک (ببخشید که این کلمه رو می گم، کلمه بهتری برای وصفش پیدا نکردم) اومدند دارن قلع و قم می کنند به اصطلاح. امروز هم یه تعداد تعدیلی داشتیم و دارن تغییرات اساسی و از پایه خراب کن می دن. به همین خاطر خیلی ناراحت بودم.  

صبح هر چی پول داشتم خرید کردم، حتی یک ریال هم پول تو کیفم نبود، گفتم عصر موقع برگشتن از خودپرداز اداره پول می گیرم. عصرم که از اتاقم اومدم بیرون تو ذهنم بود، توی راه یکی از همکارا رو دیدم و گرم صحبت باهاش شدم، تا ونک هم که سوار اتوبوس شدم. بعدش سوار تاکسی  شدم بین راه بود که یادم افتاد که ای داد بیداد! پول نگرفتم و هیچی هم پول ندارم. خیلی حس بدیه، همش داشتم فکر می کردم که چی کار کنم، از شانس بد سوار ون هم شده بودم با اون همه آدم، خلاصه با ون تا آخر مسیر رفتم، و به راننده گفتم که یه لحظه صبر کنه تا برم پول بگیرم، اول گفت خانوم اشکال نداره ولی اصرار کردم که حتما بمونه سریع رفتم پول گرفتم و برگشتم. 

تا به حال این اتفاق برام نیفتاده بود، و همیشه فکر می کردم اینایی که کیفشون و جا می ذارن و یا حواسشون نیست و پول برنداشتن چیکار می کنن که این یکی رو هم تجربه کردم.   

 

نظرات 1 + ارسال نظر
vo0ro0jak چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:16 ب.ظ http://vo0ro0jak66.blogsky.com

آنی سلام.خوبه که امروزت با یه تجربه آغاز شد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد