یه شروع تازه

دلم می خواست این روزام رو که یه تغییری توی زندگیم اتفاق افتاده و شاید بشه گفت تغییر بزرگی هم هست رو بنویسم. که یه روزی وقتی می خونمش یادم بیاد که چطور با باهاش کنار اومدم.

بعد از مدتها تلاش بالاخره تونستم مستقل بشم و به خونه جدیدم نقل مکان کنم.

یکماهی بود که درگیر نقاشی کردن خونه و تمیز کردن و تهیه اسباب و اثاثیه بودم که البته همچنان هم ادامه داره.

چهارشنبه  با نسی رفتیم و فرشم رو گرفتم و قرار شد که پنج شنبه برام بفرستن. شب هم رفتم پیش الی دوست جونم که همسرش ماموریت بود. سرراه هم شام گرفتم و به صورت کاملا سورپرایز گونه رفتم خونش که پسرش شایان هم کلی خوشحال شد قربونش برم.

صبح پنج شنبه هم الی من و تا یه مسیری رسوند و رفتم یافت آباد و تا برادر کوچیکه برسه کمی گشتم اونجاها رو . با برادر کوچیکه رفتیم یه جایی توی اتوبان آزادگان برای مبل، که بعد از کلی گشتن بالاخره تونستم مدلش رو انتخاب کنم و بعد رسید به انتخاب پارچه که من دلم می خواست طوسی و زرشکی باشه، که خود اون کارگاه پارچش رو نداشت و چندتا پارچه فروشی رفتیم که اون رنگی که می خواستم رو نداشتند که بعد از کلی گشتن پیدا کردم و سفارش دادیم. بعد هم رفتیم صالح آباد، از اونجاییکه برای غذا جای درست و حسابی ندیدیم، با برادر کوچیکه رفتیم و دل و جگر بر بدن زدیم و امیر موند تو ماشین و من رفتم گشتم و هیچچچچچچچچچچ چیزی جز تو کابینتی نتونستم بخرم

و بعد از اونجا رفتیم مولوی که من برای آشپزخونه پرده بگیرم، و سرراه هم میل پرده و ملزومات دیگه ش رو خریدیم و رفتیم برای پرده که اون جایی که برادر کوچیکه می گفت نبود صاحب مغازه که چیزی نگرفتیم و برگشتیم.

سرراه پرده های اتاقا رو گرفتم و برگشتیم خونه که کارگر در حال تمیز کاری بود.

خلاصه خسته و له برگشتم خونه و برادر کوچیکه هم رفت خونشون.

جمعه هم از صبح بلند شدم به جمع و جور کردم وسیله هام، و با ماشین هم هماهنگ کردم که برای ساعت سه و نیم دم در باشن برای اسباب کشی . برادر بزرگه هم با خانم و بچه هاش برای ناهار اومدند.

ساعت سه و نیم هم ماشین که نیسان بود با دوتا کارگر اومد، اومدند بالا و گفتند که وسیله های توی نیسان جا نمیشه و رفتن

تا ساعت شش درگیر گرفتن ماشین و کارگر بودیم که آخرشم بابا از سرکوچه یه کارگر پیدا کرد و آورد که اونم Ser بود کلا.

برادربزرگه و بابا و اون آقاهه و راننده نیسان با سختی تونستن دوتا کمدام رو ببرن پایین. بعد از تموم شدن کار، کلی مامان گریه کرد، البته از روز پنج شنبه هم کلی گریه کرد و البته باباهم کلی غصه خورد. وقتی خداحافظی کردم کلی غصه ام گرفت ولی این تصمیمیه که خودم گرفتم و براش جنگیدم و می دونم که تصمیم درستیه.

من تو ماشین برادر بزرگه بودم، نیسان هم قرار شد خودش بیاد. غصه ام گرفته بود اونجا سه طبقه رو چجوری می خوان ببرن کمدام رو، البته داداش کوچیکه قرار بودم بیاد، ولی خب باز نمی شد دوتایی. عصر جمعه ای هم از هیچ جای نمی شد کارگر پیدا کرد.

خلاصه با مصیب و سختی اسباب ها رفتن طبقه سوم و شام از بیرون گرفتیم و همگی له بودم. برادر کوچیکه اصرار کرد که برم خونشون چون توی اون شلوغ پلوغی نمی شد کاری کرد، من هم تسلیم شدم و رفتم اونجا، پریدم تو حموم که دیگه داشت حالم از خودم بهم می خورد. بعد کمی با رها جانم گپ زدم و بیهوش شدم.

صبح هم بلند شدیم من و همسربرادر کوچیکه رفتیم شوش و من باز هم هیچچچچچ چیزی نتونستم بخرم از بس به نظرم همه چی گرون بود. زنگ زدم به یکی از دوستام و باهاش قرار گذاشتم باهاش بریم صالح آباد، چون بنظرم اونجا به نسبت خیلی قیمتهاش بهتر بود.

خلاصه من و همسربرادر کوچیکه ماشین گرفتیم و رفتیم و دوستمم از اون ور اومد و کلی خرده ریز خریدیم. بعدم برادر کوچیکه اومد دنبالمون رفتیم دوستم و رسوندیم و بعدم چهارتایی رفتیم یه جای توپ ناهار سیرابی خوردیم. خیلی خوووب بود.

بعد هم رفتیم خونه من، و کلی کار کردیم و برادر کوچیکه هم پرده اتاقا رو نصب کرد و کلی جابجایی کردیم و حدود ساعت دوازده هم رفتند.

و من اولین شب رو در منزل جدیدی گذروندم



یه زمانی کلی حرف داشتم که بنویسم، حرفا خودش می یومد! مدتهاست که دیگه انگار نوشتنم نمیاد.

بارها فکر کردم که کاش می شد بنویسم که در واقع یه جورایی دفتری باشه که بتونم بعدها روزهام رو یادم بیاره.

الان می خوام اینجا قول بدم که بنویسم، حتی اگر کم، ولی بنویسم

قرار نیست که مطلب خاصی باشه، هر چی دوست داشتی بنویس، هرچی! حتی اگر خیلی ساده و پیش پا افتاده باشه، محدودیت وقتی می ذاری، برات سخت می شه. پس من راحت می نویسم.

کودک درونم اینجوری بیشتر مشتاق می شه برای نوشتن.


پنج شنبه بعدازظهر با یکی از گروهها و فتانه رفتیم نمک آبرود! شب مانی تو چادر و بعدش هم به سمت جنگل و نیسان سواری و حدود نیم ساعت پیاده روی! بعد هم زیپ لاین سواری و خوردن سر من به داربست و باد کردنش

بعدم ناهار و استراحت و خلوت کردن با خودم و یاد آوری و مرور خاطراتی که شاید بهتر باشه فراموش بشن، به هر حال اون موقع اومد و برای خودش جولان داد. و من هم بهش فضا رو دادم.


مامان و بابا و خواهری و دختراش و داداشم رفتند شمال، اونجا یه دختری رو مامان دیده بود قبلا، که اینبار رفت که به داداشم نشون بده شاید که موفق بشه یکی از ما دوتا رو بالاخره بفرسته خونه بخت.


امیدوارم هر چی بهترینه اتفاق بیفته


چه کرده این همایون شجریان با این آلبوم جدیدش


نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست

ندیدی جانم از غم ناشکیباست

حالام

گیجم، گیج!

بین زمین و هوا معلقم و یه جورایی برزخه!


همه چی درست می شه، اونطور که می خوام! مطمئنم

داره عید میاد

آخرین روز کاریه و من اومدم سرکار!

صبح داشتم وبلاگ آرشیوم رو یه دید می زدم، اسفند سالهای متفاوت رو که فقط دوسالش رو از حال و هوام حرف زدم، حس خوبی بود، با اینکه خیلی دیر به دیر می نویسم، تصمیم گرفتم از این روزها بنویسم تا سالهای بعد یادم بیاد چیکارا می کردم واسه خودم!

دیروز سفره هفت سینم رو با کمک الی جونم تو اداره چیدیم که کلیم خوشگل شده بود، ظهر به بعد هم که رفتم دنبال قرصای مامان، البته مدارک رو خواهرزادم سمی آورد برام، بعد دوتایی رفتیم تجریش یه غذای افتضاح خوردیم، بعدم رفتیم تندیس، من میکرودرمم رو انجام دادم و یه چرخی زدیم و برگشتیم سمت خونه که البته قبلش برای ابروم رفتم آرایشگاه، البته یه جایی که قبلا نرفته بودم، وقت خودم رو هفته پیش کنسل کرده بودم و دیگه مجبور بودم! البته بدم نشده.

و دیگه اینکه رفتم دنبال بلیط برای کرمانشاه، عروسی دوستم مریم سوم فروردین ماهه و مریم همه کلی اصرار که باید بیای، با این اوضاع، عید فقط یه سفر دو سه روزه می رم کرمانشاه و بقیه ش رو در خدمت خانه و خانواده هستم! دلم جنوب می خواست، خیلییییی! ولی خوب بچه ها سوم از تهران راه می افتند و من بهشون نمی رسم البته از کرمانشاه می تونستم با هواپیما بهشون برسم که گرون در میاد برام!

دستمم که اوف شده بود کمی بهتره و ...

زندگی همچنان در جریانه، و پنج شنبه تولدمه و من وارد سی و یک سالگی می شم!!

باورش سخته، ولی گذشت به سرعت برق و باد.

آرزو می کنم در سال جدید به آرزوهام برسم، همسفر زندگیم سر و کله ش پیدا بشه و من و از انتظار دربیاره و البته منم کمتر سخت گیرم باشم

آرزوی من برای تمام مردم دنیا و به خصوص بچه ها، سلامتی و آرامش و برخورداری از حداقل امکاناات زندگیه!




خونه نو - سردرد خر

صبح که پاشدم برم سرکار، دیدم سرم همچنان درد می کنه و تنبلی هم مزید بر علت شد و برگشتم تو تختم و امروز رو سرکار نرفتم. سرم بهتره ولی هنوز کاملا خوب نشده.

دارم بابا رو راضی می کنم که این خونه رو بفروشه و بریم یه جای دیگه، البته بیشتر دارم به زور متوسل می شم، امیدوارم تو بازار بی صاحب مسکن، ما هم بتونیم بریم یه جای بهتر

من این خونه رو دوست ندارم، من خونه هایی که پنجره ندارن رو نمی تونم تحمل کنم، سرتاسر خونه باید پنجره داشته باشه تا بتونی آسمون رو به راحتی ببینی، بتونی شب و ستاره هاش رو ببینی


ما به زودی خونه ای خواهیم داشت با یه عالمه پنجره همون خیابونی که دوست دارم :)