خانه عناوین مطالب تماس با من

گپ و گفت

گپ و گفت

پیوندها

  • گفت و چای
  • نسوان مطلقه معلقه
  • پسر یک مزرعه دار
  • خلوت لیلا
  • گیلاس خانومی هستم
  • عاشق سفر
  • بهنــاز میــم
  • فلسفه در اتاق خواب
  • آهو نمی‌شوی به این جست‌وخیز، گوسِپند!
  • زن بابای امروزی
  • برای تو
  • پنجاه درجه زیر تنهایی
  • رژ لب قرمز
  • سایه های سپید
  • ماه هفت شب (بهاره رهنما)
  • یک نخ سیگار
  • گیس طلا
  • گوریل فهیم
  • رادیوسیتی
  • پندارهای آرایه
  • پُتک
  • هاشور
  • مارگزیده
  • ساعت سپید شب
  • چاقی خوشبخت در آستانه تاهل

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • این روزای معمولی
  • پرده خریداریم
  • خانواده
  • یه روز دیگه
  • صبح اولین روز استقلال
  • یه شروع تازه
  • [ بدون عنوان ]
  • حالام
  • داره عید میاد
  • خونه نو - سردرد خر
  • لاهیجان - انزلی
  • حس خوب من
  • یه روز تعطیل
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]

بایگانی

  • شهریور 1396 1
  • آبان 1395 5
  • تیر 1393 1
  • اردیبهشت 1392 1
  • اسفند 1391 1
  • بهمن 1391 2
  • آبان 1391 2
  • دی 1390 2
  • آبان 1390 1
  • مرداد 1390 1
  • تیر 1390 1
  • خرداد 1390 2
  • اردیبهشت 1390 1
  • فروردین 1390 2
  • اسفند 1389 3
  • بهمن 1389 5
  • دی 1389 6
  • آذر 1389 9
  • آبان 1389 4
  • مهر 1389 2
  • شهریور 1389 5
  • مرداد 1389 9
  • تیر 1389 4
  • خرداد 1389 6
  • اردیبهشت 1389 8
  • فروردین 1389 8
  • اسفند 1388 6

آمار : 22626 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • این روزای معمولی یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1396 11:14
    ماههاست که من مستقل شدم و حس خیلی خوبی دارم از این قضیه. بیشتر اوقات وقتی دورم، دلم برای خونه ام تنگ میشه، وقتم رو به دیدن فیلم و کارهای هنری که انجام میدم میگذرونم. خیلی اوقات هم مهمون داشتم، بیشتر دوستام اومدن پیشم، و تقریبا همشون نظرشون اینه که خونه گرمی دارم، خدا رو شکر اگر اینطوره. این روزا، مسائل مالی خیلی فشار...
  • پرده خریداریم دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1395 13:16
    امروز مامان و بابا رفتن، البته مهمونی نبود براشون بنده های خدا، خودشون خریدن و پختن و تازه کلی هم تمیزکاری کردن. دیروز هم رفتن خونه خاله و ناهار اونجا بودن.منم رفتن دنبال پرده و فرش دیروز که باز هم چیزی پیدا نکردم، پروسه سختی شده برای خودش
  • خانواده شنبه 8 آبان‌ماه سال 1395 16:26
    پنج شنبه از صبح که پاشدم شروع کردن به جمع و جور کردن و جابجا کردن. کلییییییییی کار کردم، چهارشنبه هم که مبل رو آورده بودن، کوسن ها رو با نخ بدرنگ دوخته بودن، و پشت کاناپه ها هم رنگ نخش خوب نبود، قرار شد کوسن ها رو جدا بدوزن بیارن که حدودای ساعت دو اومد آقاهه و دستگاه آوردن پشت کاناپه ها رو هم درست کرد. از الکتریکی هم...
  • یه روز دیگه سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1395 12:01
    این روزام بیشتر به خرید می گذره. قرار بود دوشنبه مبل هام رو بفرستن که زنگ زدم آماده نبود، گفتن فردا، یعنی امروز. تا الان هم که خبری نشده ازشون. البته خودمم خیلی عجله ندارم، چون احتمالا بخوان صبح بیارن که منم اداره هستم. همون پنج شنبه هم بیارن عالیه. دیروز بعد از اداره رفتم خونه، لوله بخاری و اون میله دوش رو که...
  • صبح اولین روز استقلال دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1395 16:07
    صبح از خواب بیدار شدم و اومدم اداره. ولی خیلی خسته بودم، عصر هم رفتم هایپراستار و کلیی خرید کردم. عاشق خریدم کردنم کدوم خانومی نیست. حدود ساعت نه رسیدم خونه، خریدها رو جابجا کردم و ناگت سرخ کردم برای شام و ناهار فردا. دلم می خواد حتما آشپزی کنم و تا جایی که می تونم غذای آماده نخورم، ولی خب واقعا وقت نداشتم. شام خوردم...
  • یه شروع تازه دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1395 16:00
    دلم می خواست این روزام رو که یه تغییری توی زندگیم اتفاق افتاده و شاید بشه گفت تغییر بزرگی هم هست رو بنویسم. که یه روزی وقتی می خونمش یادم بیاد که چطور با باهاش کنار اومدم. بعد از مدتها تلاش بالاخره تونستم مستقل بشم و به خونه جدیدم نقل مکان کنم. یکماهی بود که درگیر نقاشی کردن خونه و تمیز کردن و تهیه اسباب و اثاثیه بودم...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 9 تیر‌ماه سال 1393 10:35
    یه زمانی کلی حرف داشتم که بنویسم، حرفا خودش می یومد! مدتهاست که دیگه انگار نوشتنم نمیاد. بارها فکر کردم که کاش می شد بنویسم که در واقع یه جورایی دفتری باشه که بتونم بعدها روزهام رو یادم بیاره. الان می خوام اینجا قول بدم که بنویسم، حتی اگر کم، ولی بنویسم قرار نیست که مطلب خاصی باشه، هر چی دوست داشتی بنویس، هرچی! حتی...
  • حالام جمعه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1392 20:43
    گیجم، گیج! بین زمین و هوا معلقم و یه جورایی برزخه! همه چی درست می شه، اونطور که می خوام! مطمئنم
  • داره عید میاد دوشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1391 08:55
    آخرین روز کاریه و من اومدم سرکار! صبح داشتم وبلاگ آرشیوم رو یه دید می زدم، اسفند سالهای متفاوت رو که فقط دوسالش رو از حال و هوام حرف زدم، حس خوبی بود، با اینکه خیلی دیر به دیر می نویسم، تصمیم گرفتم از این روزها بنویسم تا سالهای بعد یادم بیاد چیکارا می کردم واسه خودم! دیروز سفره هفت سینم رو با کمک الی جونم تو اداره...
  • خونه نو - سردرد خر یکشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1391 13:11
    صبح که پاشدم برم سرکار، دیدم سرم همچنان درد می کنه و تنبلی هم مزید بر علت شد و برگشتم تو تختم و امروز رو سرکار نرفتم. سرم بهتره ولی هنوز کاملا خوب نشده. دارم بابا رو راضی می کنم که این خونه رو بفروشه و بریم یه جای دیگه، البته بیشتر دارم به زور متوسل می شم، امیدوارم تو بازار بی صاحب مسکن، ما هم بتونیم بریم یه جای بهتر...
  • لاهیجان - انزلی یکشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1391 13:09
    سفر برای من یکی از ملزومات زندگیه، که اگه نباشه، بدجوری احساس نیاز می کنم! انگاری یه چیزی تو زندگیم کمه. همین باعث می شه که سفرهای زیادی رو تجربه کنم، البته از نظر من که خیلیم هم زیاد نیست، اگر بحث مالی و وقتش نباشه، خیلی خیلی بیشتر از اینها باید برم. آخر هفته گذشته، با دوستان سری به لاهیجان زیبا و بندرانزلی زدیم. روز...
  • حس خوب من دوشنبه 15 آبان‌ماه سال 1391 11:17
    دارم یه حس تازه رو تجربه می کنم. یه حس خوب!
  • یه روز تعطیل جمعه 12 آبان‌ماه سال 1391 10:59
    بعد از مدتها تصمیم گرفتم دوباره بنویسم، اونم به طور ناگهانی! یه روز تعطیل، دراز کشیدم رو تختم و لپ تاپ رو شکم، در حال چرخیدن تو اینترنتم و افکار مختلف تو سرمه! یه جورایی حوصله ام هم سر رفته! طبیعتا من الان باید سفر باشم و به دلیل بی پولی نرفتم! برای من سفر جزو ملزومات بی برو برگرد زندگیه! دارم به دیروز فکر می کنم،...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1390 19:42
    خدا رو هزاران بار شکر مامان حالش خوبه، دیروز قندش بالا رفته بود ، مامان قبلا دیابت نداشت و خیلی نگران شدم، امروز با دکترش صحبت کردم و گفت عوارض کورتن و داروهاییه که می خوره و به مرور رفع می شد فردا یا پس فردا احتمالا مرخص می شه، روزهای سخت و پردلهره ای بود ولی به خوبی گذشت، امیدوارم سالهای سال با این کلیه به سلامت...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 2 دی‌ماه سال 1390 09:19
    این روزا، برامون روزهای سرنوشت سازی خواهد بود مامان دیروز عمل شد، گفته بودند که ساعت 6صبح عمل می شن، و ما ساعت 6صبح بیمارستان بودیم و تازه مشخص شد که ساعت نه و نیم عمل رو شروع می کنن، ساعت حدود 9، خواهری هم به جمع 4نفری ما اضافه شد، تا وقتی که مامان و اون آقا رو ببرن اتاق عمل، همش دلشوره داشتم که نکنه پشیمون بشه از...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1390 17:21
    بارها اومدم که بنویسم، ولی حسش نبود این روزا برای من روزهای متفاوتیه چند تا مسئله مهم هست که داره به طور موازی برام پیش می ره و هنوز هیچ کدومش به سرانجام نرسیده اولیش پیدا شدن یه نفر هست که می خواد به مامان کلیه بده، یه پسر جوون که در ازای پول کلیه اش رو می ده، اینکه وقتی دیدمش چه حالی شدم و این روزها بر من چه گذشته...
  • یه تجربه جدید چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1390 21:05
    زمان برای من این روزا کشدار و کنده! خیلی دیر می گذره انگار، بعد از اون جریان کارم، دو سه هفته پیش از یه واحد دیگه بهم پیشنهاد کار شده، خیلی بهتر از اون قبلی، من موافقت کردم ، و اونها به جریان انداختند این قضیه رو، ولی خیلی داره دیر می گذره انگار، امیدوارم مدیرم موافقت کنه که اگر نکنه کلامون می ره تو هم حسابی! خوب...
  • روزمرگی جمعه 3 تیر‌ماه سال 1390 23:15
    خوب به سلامتی و میمنت شغلی رو که قرار بود من بگیرمش و از این واحد منتقل بشم به یه نورچشمی دادند که از بیرون قراره بیاد. ناراحت شدم، ولی الان خوبم! خیلی طول نکشید، فکر می کنم همیشه بهترین ها برام اتفاق می افته، پس حتما اتفاق بهتری در راهه! من دوهفته پیش یه قرار ملاقات داشتم ، و فعلا هیچیش معلوم نیست، یه جورایی معلقه،...
  • حال من یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 09:15
    دیروز یه کتابی خوندم که می گفت هر آرزو و رویایی که داری بنویسش، بنویس تا اتفاق بیفته! یکی از مطالبش هم این بود که حتی می شه افکار منفی رو هم به روی کاغذ آورد و بعد ذهن آماده می شه که افکار و رویاهای مثبتت رو بپذیره! حالا من می خوام همین کار رو بکنم، خیلی اوقات به این افکارم اجازه نمی دم که برای خودشون بیا و برویی...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1390 21:14
    کلاسم آوازم در جریانه و دیروز بالاخره استاد گرامی یه احسنتی گفتند و ما در پوست خود نمی گنجیدیم :) موسیقی حس خوبی بهم می ده، اونقدر خوب که مدام خودم رو سرزنش می کنم که چرا تاحالا معطلش کرده بودم! زندگی من در جریانه ، البته این طور که به نظر می رسه امسال سال متفاوتی خواهد بود، دارم کارم رو عوض می کنم، می رم یه واحد دیگه...
  • خلخال - اسالم دوشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1390 13:42
    تعطیلاتی رو که گذشت سفر بودم، از اون سفرایی که دلم می خواد بارها تکرار بشه، مناظر فوق العاده زیبا، آسمان آبی و زیبا ، هوای مطبوع و زیبایی و زیباییی از خلخال تا اسالم رو طی سه روز پیاده روی با کوله طی کردیم، سفر سنگینی بود ولی بسیار لذت بخش یه عالمه حرف برای گفتن دارم ولی نمی دونم از کجا شروع کنم، اصلا شروع نمی کنم...
  • ۱۰سال آینده دوشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1390 21:51
    امروز برام یه ایمیل اومده بود که آدرس یه سایتی بود، می رفتی اونجا و ایمیلیت رو می ذاشتی و تاریخی رو که می خواستی انتخاب می کردی که در اون تاریخ مشخص نامه ای رو که الان نوشتی برات ایمیل می شه، مثلا من سال ۲۰۲۱ رو انتخاب کردم یعنی در تاریخ ۱۸آوریل ۲۰۲۱ نامه ای رو که الان نوشتم برام می یاد. نمی دونم چقدر این قضیه درسته،...
  • سال ۹۰ چهارشنبه 10 فروردین‌ماه سال 1390 22:02
    سال نو مبارک سالی همراه با شادی و نشاط براتون آرزو می کنم من شنبه از مسافرت جنوب برگشتم و تازه الان حال و حوصله نوشتن پیدا کردم، با صطلاح نوشتنم نمی اومد. یه چندروزی هم از تولدم گذشت و بنده وارد ۲۹سال زندگیم شدم راستش دارم می خوام برای امسال یه سری برنامه بنویسم، در اسرع وقت می نویسمش، آخه می گن اگه آرزوهات رو بنویسی...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1389 22:40
    اسفند ماه همیشه ماه شلوغیه و من هم تحت تائیر این شلوغی، درگیر کارهام هستم، کارهای خونه تکونی در جریانه، و اینکه حالا حالاها قصد تموم شدن نداره، متنفرم ازش البته :|ب و دیگه این که کلاس آوازم هم در جریانه و من حسابی نیاز به تمرین دارم، استاد این جلسه گفتند که حتما بریم کوه برای تمرین، تصمیم دارم بعد از عید پنج شنبه ها...
  • آواز چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 15:38
    دیروز اولین جلسه کلاس آوازم بود از شنیدن آواز سنتی بسیار لذت می برم و اطرافیان هم گاهی بهم می گفتن که صدات قشنگه، البته صدای حرف زدنم، والا که من خوندن بلد نیستم، همین شد یه انگیزه که شروع کنم به یادگیری آواز کلاسهام با استاد مختاباد هستش امیدوارم که بتونم موفق بشم
  • صدای پای بهار یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 13:01
    تقویم می گه بهار در راهه ولی حال و هوا و حسم این و نمی گه کیه که این روزها رو ببینه و شادی اومدن بهار را داشته باشه ؟
  • سعی می کنم خوب باشم چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 22:27
    خوب من خونه نخریدم یه موردی بود که به خاطر سه میلیون که کم داشتم و کسی رو هم نداشتم بهم بده، نتونستم بخرم. البته نمی خواستم از کسی قرض بگیرم،بیشتر انتظار داشتم خانواده ام و پدرم بهم کمک کنن که ... و البته کمک که چه عرض کنم، در واقع پول خودم رو بهم بدن. من چیزی نگفتم، یعنی نخواستم، فقط گفتم که کم دارم ولی هیشکی به روی...
  • در جستجوی خانه دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 22:41
    همانطور که گفتم تیمور رو فروختم و پولش رو گذاشتم رو چندرغاز دیگه تا بتونم یه آلونکی بخرم. چند وقتی هست که تو روزنامه پیگیر بودم و دو سه روزی هست که حضوری می رسم خدمت مشاورین املاک محترم. یه روزش رو با یکی از دوستام رفتم و بقیه رو هم تنها. یه چندتا خونه ای هم دیدم ولی فعلا که نشده. فوق فوقش با پولی که من دارم بعلاوه...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 14:09
    از یه هفته قبل شروع می شه، کم کم اعصابت می ریزه بهم، هر روزی که بهش نزدیک تر می شی بدخلق تر می شی، می ری تو خودت، گوشه گیر می شی، تو صورتت دو سه تا جوش خودنمایی می کنه، روز قبلش کمی درد داری ولی روز موعود دردت بیشتر می شه اینقدر که به خودت می پیچی، روزهای بعد از روز موعود درد رهات می کنه و فقط هست . و بعد تموم می شه....
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 14:06
    برای ثبت در تاریخ تیمور رو فروختم
  • 98
  • صفحه 1
  • 2
  • 3
  • 4