خانه عناوین مطالب تماس با من

گپ و گفت

گپ و گفت

پیوندها

  • گفت و چای
  • نسوان مطلقه معلقه
  • پسر یک مزرعه دار
  • خلوت لیلا
  • گیلاس خانومی هستم
  • عاشق سفر
  • بهنــاز میــم
  • فلسفه در اتاق خواب
  • آهو نمی‌شوی به این جست‌وخیز، گوسِپند!
  • زن بابای امروزی
  • برای تو
  • پنجاه درجه زیر تنهایی
  • رژ لب قرمز
  • سایه های سپید
  • ماه هفت شب (بهاره رهنما)
  • یک نخ سیگار
  • گیس طلا
  • گوریل فهیم
  • رادیوسیتی
  • پندارهای آرایه
  • پُتک
  • هاشور
  • مارگزیده
  • ساعت سپید شب
  • چاقی خوشبخت در آستانه تاهل

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • این روزای معمولی
  • پرده خریداریم
  • خانواده
  • یه روز دیگه
  • صبح اولین روز استقلال
  • یه شروع تازه
  • [ بدون عنوان ]
  • حالام
  • داره عید میاد
  • خونه نو - سردرد خر
  • لاهیجان - انزلی
  • حس خوب من
  • یه روز تعطیل
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]

بایگانی

  • شهریور 1396 1
  • آبان 1395 5
  • تیر 1393 1
  • اردیبهشت 1392 1
  • اسفند 1391 1
  • بهمن 1391 2
  • آبان 1391 2
  • دی 1390 2
  • آبان 1390 1
  • مرداد 1390 1
  • تیر 1390 1
  • خرداد 1390 2
  • اردیبهشت 1390 1
  • فروردین 1390 2
  • اسفند 1389 3
  • بهمن 1389 5
  • دی 1389 6
  • آذر 1389 9
  • آبان 1389 4
  • مهر 1389 2
  • شهریور 1389 5
  • مرداد 1389 9
  • تیر 1389 4
  • خرداد 1389 6
  • اردیبهشت 1389 8
  • فروردین 1389 8
  • اسفند 1388 6

آمار : 22694 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • یه روز عجیب چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1389 08:32
    امروز روز عجیبی بود، از اون روزای خاص که اتفاقی برام افتاد که همیشه بهش با ترس فکر می کردم امروز جو اداره یه کم به هم ریخته بود، از وقتی دار و دسته این مردک (ببخشید که این کلمه رو می گم، کلمه بهتری برای وصفش پیدا نکردم) اومدند دارن قلع و قم می کنند به اصطلاح. امروز هم یه تعداد تعدیلی داشتیم و دارن تغییرات اساسی و از...
  • تنفرانگیز تر از این دنیا دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1389 21:59
    گاهی این دنیا تنفر انگیز می شه ، اونقدر تنفر انگیز که انگار در لحظه می خوای بالا بیاری دلم می خواد گاهی کور شم و کر. نبینم نشنوم دلم می خواد اون پسربچه رو نبینم که هر روز تو مسیر می بینمش و یه وزنه گذاشته جلوش و با اصرار می خواد که خودتو وزن کنی دلم می خواست اون دختر بچه معصوم رو نبینم که تو اتوبوس دستمال و فال می...
  • آدم بودن جمعه 15 مرداد‌ماه سال 1389 17:44
    اعتقادم اینه که انسان بودن در درست زندگی کردنه و درست زندگی کردن این نیست که تو صبح تا شب عبادت کنی، مدام نماز بخونی، روزه بگیری، و .... اونم لابد از عذاب آخرت ! ولی چه خوبه که آزارمون به کسی نرسه، تا می تونیم به دیگران کمک کنیم، بخل و حسد و حرص رو از خودمون دور کنیم، سرتاپا مهربونی باشیم و آدما رو دوست داشته باشیم،...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1389 21:18
    از خودم تعجب می کنم، چرا نوشتنم نمی یاد؟؟؟
  • تصادف سه‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1389 19:04
    خوب من امروز یه کار خیلی مهم انجام دادم و اون هم اینکه من تصادف کردم با یه ماشین پارک شده (نخندیددددددددددددد)، کوچه خیلی تنگ و تونگ بود تازشم درماشینم سمت کمک راننده یه خرده رفت تووووو اونم تو این بی پولی هی روزگاررررر
  • این وضعیت لعنتی دوشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1389 22:20
    نمی دونم غمگینم، ناراحتم، عصبانیم! خوب یه مشکلی دارم، یه مشکلی که این روزا خیلی فکرم رو به خودش مشغول کرده، من ۲۸سالمه، یه دختر ۲۸ساله، فردی که تحصیلکرده است و داره یه جای درست و حسابی کار می کنه و کلا شخصیت موجهی هم داره، ولی همین آدم مدام باید توضیح بده، کجا می ره ، چرا دیر کرده! من خیلی اهل سفرم، البته اگر می...
  • نمرات عجیب و غریب یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1389 18:05
    یادتونه گفته بودم پایگاه داده رو گند زدمممممممممممم یادتونه گفته بودم استادش از اون سخت گیراستتتتتتتتتت یادتونه گفته بودم صدمی نمره می ده یادته گفته بودم به یکی از بچه های نسبتا زرنگ ترم پیش داده بود سهههههههههههههه چند تک سرفه من شدم ۱۴ یوهو وووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو...
  • دسته گل عروس شنبه 19 تیر‌ماه سال 1389 22:27
    عارضم که عروسی داداچ کوچیکه هم به خوبی و خوشی تموم شد. عروسی توی یه باغ قبل بومهن برگزار شد، فقط تنها مشکل ترافیکی بود که موقع رفتن باهاش مواجه بودیم که حسابی کلافه کننده بود و ما بعد از یه سری مهمونا رسیدیم، یعنی خیلی بد بود، خیلییییی، خدا رو شکر خانواده عروس زودتر رسیده بودن و الا مهمونا باید می ایستادن به ما خوش...
  • این روزا سه‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1389 20:58
    خوب من بالاخره از سفرقندهار که همانا سفر به شهر دانشگاهی برای گذراندن دوران بسیار مشقت بار امتحان برگشتم! اگر و تنها اگر تمام دروس را پاس کنم، می مونه یه کارورزی و پروژه پایانی، و اگر درس پایگاه رو بیفتم یعنی یه ترم دیگهههههههههههههه، نهههههههههه، حتی تصورش هم دردناکه! خلاصه اگه همه چیز به خوبی و خوشی تموم بشه، من...
  • امتحانات لعنتی پنج‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1389 19:09
    برای ثبت در تاریخ بعد از اینکه کلی خودم و کشتم امتحان پایگاه داده رو گند زدم
  • انتظار دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 20:57
    دیدی گاهی اوقات منتظری، منتظر چی؟ نمی دونی! فقط انگار می خواد یه اتفاق خیلی مهم می خواد بیفته، یه اتفاق خوب، یه چیزی که .... نمی دونم ف ق ط م ن ت ظ ر م
  • موسیقی یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1389 21:19
    کیه کیه در می زنههههههه من دلمم می لرزه خوب دارم موزیک گوش می دم، من عاشق موسیقی قدیمیم، به آدم روح می ده الان رامش می خونه می تونی قهر بکنی ناز بکنی .... می تونی قلبم و آتیش بزنی با دلم غمها را دمساز اما مشکل بتونی عشقم و حاشا بکنی دیگه مشکل مثل من یاری تو پیدا بکنی امروز با همکارم صحبت می کردم، تقریبا همسن هستیم با...
  • روزمرگی شنبه 15 خرداد‌ماه سال 1389 21:21
    گاهی پیش می یاد که فکر می کنه که شاید دیره، شاید برای تجربه اش دیگه داره دیر می شه! گاهی یه چیزایی درونت وول می خوره، هی بهت تلنگر می زنه، ولی ... من اگه روزی صاحب دختر بشم، اینقدر مغرور بارش نمی یارم، که کلی سال طول خودشو بکشه که تعدیلش کنه! خیلی دلم می خواست می تونستم هر آنچه که تو ذهنمه رو بنویسم، ولی نمی شه! یعنی...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1389 08:00
    این چند روز دانشگاه بودم، دانشگاه من یه شهر دیگه است و من مجبورم هر هفته برم و بیام. شنبه یه امتحان داشتم، بد نبود! دوشنبه هم امتحان کارگاه داشتم و پنج شنبه هم دو تا آز دارم، و امتحانات در راهه و من هم که معلوم الحال این ترم یه درس سه واحدی داشتم به نام شبکه های کامپیوتری، قبلا با این استاده چندواحدی درس پاس کردم،...
  • این روزا پنج‌شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1389 10:11
    باور نمیشه الان برج سه هستیم و تا چند وخته دیگه امتحانام شروع می شه، و من لای هیچ کدوم از جزوه ها به جز هوش رو باز نکردم، هوش رو هم البته مجبور بودم چون شنبه امتحان حذقی دارم، این ترم یه مقدار وضعیت قمر در عقربه، دو سه تا از درسای مهم رو نتونستم برم سرکلاسش بعدشم اینکه ترم آخری کلی درس تلنبار شده که خدا باید رحم کنه...
  • من من من یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 21:38
    زیاد با قهوه میونه ام خوب نیست، دوست دارم با یه عالمه شیر و شکر بخورمش عاشق کله پاچه ام عاشق اینم که با غذام سیر بخورم و پیاز! البته که به خاطر بوش خیلی کم این اتفاق می افته، لحظه شماری می کنم برم شمال که تا می تونم سیر بخورم وقتی هیجان زده می شم، کاملا معلومه و نمی تونم احساساتم رو پنهان کنم وقتی عصبانیم، هیشکی از...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 15:10
    آخه اینم مملکته داریم؟
  • هی روزگارررر شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 09:43
    این هفته گروهمون یه مسافرت گذاشته که نمی تونم به خاطر این دانشگاه لعنتی برم، شنبه هوش مصنوعی امتحان حذفی گذاشته از سه فصل اول، کلاس خودش پنج شنبه است اونوفت امتحان رو شنبه گذاشته، خدا رو هزار مرتبه شکرم که حرف حالیش نمی شه، یه جورایی شیش و هشتش می زنه از خود مچکره دیووونههههههههههههه خوب چیه عصبانیم، نکنه انتظار دارین...
  • کادر درمان شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1389 10:34
    نمی دونم شما تا حالا چندبار گذرتون به بیمارستان افتاده! چند درصد مواقعی که با کادر درمان سرو کار داشتین از برخوردشون رضایت دارین؟ خوب فکر می کنم که بیشتر ما در اکثر مواقع برخورد خوبی رو شاهد نیستم، واقعا چراااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ این مورد درباره پرستارها خیلی بیشتر صدق می کنه، من توی دانشگاه دوستانی داشتم که مامایی...
  • خونه مادربزرگه سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 21:51
    امروز رفتم سروش خونه مادربزرگه رو خریدم و حالام دارم می بینم اون قسمتیه که مخمل بدجنس نوک طلا و نوک سیاه رو به هوای باغ قورباغه ها می خواد گمشون کنه امس من نوک سیاه است .... ازاجمونو گرفته، ... ای جانمممممممممممم، یادش بخیر، چه دورانی بود، چه برنامه های معرکه ای داشتیم
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 14:33
    خوندن این نوشته خیلی خیلی حس خوبی بود، انگار یکی ذهنم رو نوشته باشه، اعتراف می کنم که نمی تونم خوب بنویسم افکارم رو، ولی یکی اینکار رو کرده انگار، این لینک رو ببینید http://talkandtea.net/1389/02/06/glassy-love/ مرسی که اینقدر زیبا نوشتین!
  • [ بدون عنوان ] شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 21:46
    این روزا تقریبا همه چی آرومه، چهارشنبه کارت سوختم اومد، فعلا ماشینم دست داداشیه چون که ماشینش تو پارکینگه، یعنی یک هفته ماشینش رو خوابوندن، به خاطر صدای موزیک! خلاصه اینکه ماشین دستشه هم یک کم آب بندی بشه همین که بی ماشین نمونه نزدیک عروسیش، آخه عسیسم تیرماه عروسیشه، دعا کنید زود گواهینامه ام بیاد که دیگه دلم داره می...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 09:37
    برای ثبت در تاریخ من امتحان شهر قبول شدم، هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااا مرسی خدا جونم
  • [ بدون عنوان ] شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 11:41
    می دونم روزهای سختی در انتظارمه، روزهایی که اشک هم مرهمی برام نخواهد بود. مادر من مبتلا به بیماری مزمن کلیوی هستند، چندسالی هست که فقط یک کلیه داره و ۵سالی هست که دیگه کلیه اش خیلی ضعیف و ضعیف تر شده، و حالا هم نیاز به پیوند دارند، هفته پیش که پیش دکتر بودیم معاینات و آزمایشات مربوط به پیوند رو دادند که باید انجام...
  • نوستالژی دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 15:49
    چه هوای خوبیه، چه بارون قشنگیه باز باران با ترانه با گوهرهای فراوان می خورد بر بام خانه من به پشت شیشه تنها ایستاده: در گذرها رودها راه اوفتاده
  • روزمرگی یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 11:06
    بچه ها برنامه کرمانشاه رو برای هفته دیگه گذاشتند که نمی تونم برم ولی آخه خیلی دوست داشتم حتما ان سفر رو برم، خیلی حیف شد، خدا نکنه این هورمونا بازیشون بگیره که البته هر ماه می گیره، اونوقته که اعصاب مصاب رو هواست و تمام غصه های عالم می یاد می شینه تو دلت، البته اینا همش طبیعیه ولی خوب در ماه یه چند روز این جوری باشی...
  • این روزا شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 14:47
    احساس می کنم هوا برای نفس کشیدن نیست، جو خیلی سنگینه، خیلی
  • هی هی جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 18:33
    باید برم دنبال مانتوی بلند و گشاد، مقنعه ام رو تنگ کردم ولی انگار کافی نیست، تنگ تر باید بشه! مدیرعامل جدید داره مهمترین تغییرات رو انجام می ده و البته کارسازترین، صنعت این مملکت فقط به دست حجاب خانوما حل می شه و لاغیر، کور شه هر کی غیر این فکر کنه دلم برای خودم می سوزه، برای خودم و برای تمام زنان سرزمینم، این جور...
  • مادرم یکشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1389 13:34
    دیروز هوا برام سنگین بود، انتظار برام سخت بود، می دونستم عمل خطرناکی نیست، ولی از بعدش خبر دارم. بعضی اوقات در اوج شادی و خوشبختی وقتی این قضیه می یاد تو ذهنم همه خوشیهام نابود می شه. فقط یه چیزی رو می دونم و اونم اینکه می خوام که مامان باشه، بدون عذاب باشه خدا جونم بهم گوش می کنی می دونم که همیشه باهامی بهتر از هر...
  • ماشینم سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 21:46
    امروز از نمایندگی زنگ زدند که ماشینت آماده است، بیا برش دار ببر ، منم خوچحال شدم اولش ، ولی بعد از چند لحظه یادم افتاد من که گواهینامه ندارم یعنی می خوام خودم و بزنم که اینقدر دیر اقدام کردم، دعا کنید شنبه قبول بشم، امروزم روز امتحان بود، یکی از آقایون همکار هم که رفته بود امتحان بده زنگ زد بهم که چرا نیومدی امروز...
  • 98
  • 1
  • 2
  • صفحه 3
  • 4