خانه عناوین مطالب تماس با من

گپ و گفت

گپ و گفت

پیوندها

  • گفت و چای
  • نسوان مطلقه معلقه
  • پسر یک مزرعه دار
  • خلوت لیلا
  • گیلاس خانومی هستم
  • عاشق سفر
  • بهنــاز میــم
  • فلسفه در اتاق خواب
  • آهو نمی‌شوی به این جست‌وخیز، گوسِپند!
  • زن بابای امروزی
  • برای تو
  • پنجاه درجه زیر تنهایی
  • رژ لب قرمز
  • سایه های سپید
  • ماه هفت شب (بهاره رهنما)
  • یک نخ سیگار
  • گیس طلا
  • گوریل فهیم
  • رادیوسیتی
  • پندارهای آرایه
  • پُتک
  • هاشور
  • مارگزیده
  • ساعت سپید شب
  • چاقی خوشبخت در آستانه تاهل

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • این روزای معمولی
  • پرده خریداریم
  • خانواده
  • یه روز دیگه
  • صبح اولین روز استقلال
  • یه شروع تازه
  • [ بدون عنوان ]
  • حالام
  • داره عید میاد
  • خونه نو - سردرد خر
  • لاهیجان - انزلی
  • حس خوب من
  • یه روز تعطیل
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]

بایگانی

  • شهریور 1396 1
  • آبان 1395 5
  • تیر 1393 1
  • اردیبهشت 1392 1
  • اسفند 1391 1
  • بهمن 1391 2
  • آبان 1391 2
  • دی 1390 2
  • آبان 1390 1
  • مرداد 1390 1
  • تیر 1390 1
  • خرداد 1390 2
  • اردیبهشت 1390 1
  • فروردین 1390 2
  • اسفند 1389 3
  • بهمن 1389 5
  • دی 1389 6
  • آذر 1389 9
  • آبان 1389 4
  • مهر 1389 2
  • شهریور 1389 5
  • مرداد 1389 9
  • تیر 1389 4
  • خرداد 1389 6
  • اردیبهشت 1389 8
  • فروردین 1389 8
  • اسفند 1388 6

آمار : 22671 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • میانکاله دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 12:27
    آخر هفته ای که گذشت یه سفر به میانکاله داشتم، یه سفر بسیار عالی و البته با یه سری اتفاقات چهارشنبه شب حرکت کردیم و صبح زود به گرگان رسیدیم، و صبحانه رو در پارک قرق گرگان خوردیم، بعد هم به دیدن گوزن های مارال رفتیم که در پارک نگهداری می شدند، گوزن های بسیار بسیار زیبا! متاسفانه برای یکی از همسفرهامون بر اثر بی توجهی...
  • زیر برف باید رفت یکشنبه 26 دی‌ماه سال 1389 19:10
    خوشحالم که برف می باره امروز بعد از ظهر، یه یک ساعتی از اداره باصطلاح جیم شدیم و رفتیم پارک ملت برف بازی، خیلی خوب بود، کلیم خسته مون کرد. یه خستگی شیرین البته
  • [ بدون عنوان ] شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 12:47
    ساعت 3 صبح بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. هی با خودم می گفتم، آنی بخواب، آفرین دختر خوب بخواب! هی با خودم کلنجار رفتم، نشد که نشد. معمولا خیلی خیلی کم اتفاق می افته که من بی خواب بشم. و این بار از اون دفعه های نادر بود. خلاصه بعد از یکساعت پاشدم رفتم پای کامپیوتر، سعی کردم حتی الامکان از کی بوردم استفاده نکنم چنان تق و...
  • مرسی دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 15:16
    بعضی اوقات دلم می خواد از آقایونی که تو تاکسی کنارم می شینن و رعایت می کنند و خلاصه کلی متشخصن تشکر کنم بگم : مرسی آقای محترم که مراعات می کنید وقتی یه خانوم کنارتون نشسته. ولی تا بحال که همه تشکرات در ذهنم انجام شده آخر هفته قرار بود یه سفر بریم میانکاله که افتاد هفته بعد، شنیدم خیلی زیباستتتتتتت، من که می رم نفس بکشم
  • تاریک و سیاه یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 19:52
    حبیب الله لطیفی اعدام نشد دلم هیچوقت نخواسته یه آدم سیاسی باشم و نیستم. اما خیلی چیزا دیگه دخالت توی سیاست نیست، جایی که انسانیت زیر سئوال می ره واقعا می شه بی اهمیت بود. خوشحالم که این جوان کرد اعدام نشد، همش به خواهر حبیب فکر می کنم که گویا درگیر پرونده برادرش هست، نمی دونم چی می گذره به اون، هر چی که هست وحشتناکه،...
  • قر و قاطی یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 10:18
    روز پنج شنبه با جمع دوستان رفتیم پیش بچه های آسمان، بچه هایی که آسمانی اند و روی زمین زندگی می کنند. سمی (خواهرزاده ام ) رو هم با خودم بردم، 15سالشه، دیگه وقتشه که ببینه اطرافش چه خبره و در برابر آدمهای دیگه احساس مسئولیت کنه، یه مقدار منقلب شد ولی بعد خوشحال بود که اومده، احساس کردم تو فکره و این اون چیزی بود که می...
  • لینک چهارشنبه 1 دی‌ماه سال 1389 19:17
    بعضی چیزا،هر چیزی، ممکن یه شیء باشه، یه جایی باشی، یه کسی باشه! که تو رو سریع لینک می ده به یه خاطره ای، یا کسی یا .... خیلی سریع مثل شورتکات عمل می کنه، دیدی وقتی کلیک می کنی سریع تو رو می بره اینم همینجوریه خوبه یا بد؟ گاهی خوب گاهی بدددددددد
  • یه کار بد دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 14:04
    همیشه فکر کردم قضاوت کردن کار خیلی سختیه، اصلا قضاوت کردن کار خوبی نیست، شاید برامون زیاد پیش اومده باشه که کاری کردیم، حرفی زدیم، ولی یه چیزی غیر از اونچه که منظورمون بوده برداشت شده. همیشه از اینکه در مورد آدما قضاوت کنم، ترسیدم. شاید خیلی از برداشت هایی که ما در مورد آدما داریم، خودشون، روابط شون و خیلی چیزای دیگه،...
  • محیا جمعه 26 آذر‌ماه سال 1389 20:08
    تعطیلات هم گذشت. خوردم و خوابیدم و فیلم دیدم. امروز بعدازظهر از غار تنهایی که همان اتاقمان می باشد بیرون خزیدیم و جلوی تلویزیون لمیدیم. و از شانسمان تی وی فیلم محیا رو نشون می داد. خوب من قبلا این فیلم رو تو سینما دیده بودم، امروز هم نشستم و دیدمش. راستش با اینکه موضوع داستان خیالاتی بیش نبود، ولی حداقل اون زمانی که...
  • عنوان نوشتن سخته خو چهارشنبه 24 آذر‌ماه سال 1389 10:42
    خیرسرمان ارتقا گرفتیم، حالا نه که فکر کنید الان یه 100تومنی رفته رو حقوقمان، نخیرررررررر، فوق فوقش بیست تومان، سه سال صبر کن واسه خاطر 20 تومن، خوب البته که من مادی نیستم، ولی بدم هم نمی آمد که حقوقی بالای 1میلیون داشتیم و به خوشی هام می پرداختم، البته اصل موضوع این نیست الان، دخترک امور اداری که یه چندماهی هست که...
  • [ بدون عنوان ] شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 20:15
    دلم آسمون آبی می خواد چه توقع زیادی، نه؟
  • استقلال کوفتی پنج‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1389 20:06
    خوب وضعیت قرمزه و من چپیدم به اصطلاح تو اتاقم البته هنوز بابا نیومده، و الاناست که پیداش بشه و مادر خانومی هم حاضر و آماده نشسته و آماده انفجاره ، آخه بابا باز دسته گل .... بیچاره مامان خوب الساعه صدای در اومد و بابا وارد و مامان شروع کرد، اوه اوه صدای موزیک رو بلندتر می کنم خوب بابا مهربونه! خصلتهای خوب داره و بعضی...
  • قیقاژ رو مخم سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 18:21
    خوب همیشه سعی می کنم دور باشم از چیزایی که اذیتم می کنه و یا غمگینم چه می دونم اگه تصادفی بشه نگاه نمی کنم و رد می شم، یا امروز یه گربه بینوا رو دیدم مرده وسط خیابون سریع چشمام رو بستم و یا خلاصه سعی می کنم خیلی خودم رو درگیر نکنم به طور کل دنبال آرامشم ولی همیشه نمی تونم موفق باشم، یعنی نمی شه آلودگی وحشتناکه هوا و...
  • آمان آمان دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 20:58
    از نداشتن حتی هوا هم برای نفس کشیدن که بگذریم و از همه نداشته ها امروز سوار یه ماشینی شدم، راننده ش هم یه مرد مسنی بود، من هم از اداره برمی گشتم، خسته که بودم هوای آلوده هم که حالی به احوالات مون داده این روزا، خلاصه یه سردرد خفیفی هم داشتم، این آقای راننده نوحه گذاشته بود، اول صداش کم بود، منم جلو نشسته بودم، کمی که...
  • قدیما جمعه 12 آذر‌ماه سال 1389 21:09
    یه سه چهار سالی گمونم می گذره اون موقع ها فقط به دلیل اینکه نمی خواستم برم یه شهر دیگه جوابم نه بود و الان فکر می کنم که چقدر کار خوبی بود نه گفتن که الان اگر بود حتی اگر مشکل محل زندگی نبود یه عالمه مانع دیگه وجود داشت من چقدر عوض شدم و اگر اون موقع بله گفته بودم حالا یه آدم دیگه بودم و چقدر خوشحالم من این زندگی...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 22:02
    روزها می آیند و می روند بدون هیچ اتفاق خاصی دو سه روز پیش جایی بودم بعد از مدتها از ته دل خندیم، در واقع کلی از ته دل خندیدم، تازه جایی بود که اصلا فکرش رو نمی کردم که بهم خوش بگذره، ولی خوش گذشت اون چندساعت اینقدر بهم خوش گذشت که تو چندتا سفر قبل نگذشته بود اون اتفاق می افته زمانی جایی که فکرش رو هم نمی کردم
  • کویر لوت شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 10:41
    بعد از مدتی سفر نرفتن تو این دو هفته دلی از عزا درآوردم، هفته پیش که یه سفر یه روزه به الیمستان داشتم و تعطیلات این هفته رو هم با جمع دوستان به کویر لوت. روز اول در کرمان، دیداری داشتیم از باغ شازده و زیبایی های خاصش با اون عمارت های زیبا. گذشته رو تجسم می کردم و آدمهایی که اونجا زندگی کردن. عاشق خونه های اینجوری هستم...
  • هوای حوصله سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 19:50
    دلم سفر می خواد، امسال اونقدر کم سفر رفتم که دیگه دارم دیوونه می شم، بعد از عید دیگه فقط یه سفر دو روزه رفتم و ۲-۳ تا سفر یه روزه، انگار که گرسنه باشی و دلت غذا بخواد من هم الان گرسنه سفرم، سفر حس خوبیه، حس رهایی هست به نوعی، اون هم سفرهایی که ما می ریم، ساده و بی آلایش، تو چادر یا خونه روستایی می خوابیم تو کیسه خواب،...
  • درست بشناسیم جمعه 7 آبان‌ماه سال 1389 20:14
    خوب برای منی که این روزا نوشتن برای سخته وقتی می یام یه پست می ذارم و تازه اون هم با عنوان ، خوب نباید انتظار داشت وقتی که متنه پابلیش نشده دوره ور دارم بنویسم ، گمونم انتظار زیادیه برای اینکه حوصله ندارم دوباره اون حرفا رو قرقره کنم
  • حال ما خوب است اما! تو باور نکن شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 10:19
    پاهام چرب بود و ترمز از زیرپام در رفت صدالبته که جوراب هم پام نبود. خوب یه ذره آینده نگری و سلولهای خاکستری می خواد که بدونی وقتی می خوای رانندگی طولانی داشته باش و حتی کوتاه! از خیر چرب کردن سر و ریختت بعد از حمام باید بگذری. خلاصه که ترمز لیز خورد و سپر به سپر شدیم با آقاهه، ولی خدا رو شکر هیجی نشد ولی می تونست بشه....
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 13:26
    حس عجیبیه، حس ترس و اشتیاق کاش بشه بتونم با تمام وجودم لمسش کنم
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 13:37
    یکی گفت ریسک پذیریت صفره دارم بهش فکر می کنم و می ترسم
  • انتخاب عنوان جمعه 19 شهریور‌ماه سال 1389 09:49
    انتخاب اسم مناسب برای وبلاگم برای خودش پروسه ای داشته دختر مهربون کشک و بادمجون و حالا گپ و گفت امیدوارم که دیگه عوض نشه
  • هیچ عنوانی توصیف نمی کنی احوالاتم رو چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 23:20
    شنیدن صدای داد و بیداد برای من روزمرگیه صدای موزیککککککککککک رو چقدر زیاد کنم که دیگه نشنوم؟ کی قراره این بحث های بی فایده تموم بشه؟ من هیچوقت به پدرم افتخار نکردم، هیچوقت آدم مهربونیه، ولی خیلی از رفتاراش مهربونیش رو تحت الشعاع قرار می ده شاید یکی از دلایلی که نتونستم مرد زندگیم رو انتخاب کنم اینکه می ترسم! مرد...
  • [ بدون عنوان ] شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 11:38
    خ س ت گ ی همش ۵ حرفه
  • امان از وقتی پشتت باد بخوره جمعه 5 شهریور‌ماه سال 1389 11:59
    یکشنبه آخرین امتحان دوران تحصیل که همانا اندیشه اسلامی ۲ باشد رو خواهم و داد و فینیشد. راستش دیگه حوصله درس خوندن ندارم از دیروزم این کتابه دستم و زمین و زمان به فحش کشیدم و به خصوص در دل هر چه می توانستم نثار این استادک کردم که نوش جونش واقعا که می یاد یه درس عمومی رو تشریحی امتحان می گیره. فککککک کن اینقدر که برای...
  • مردی را نشانم بده چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 10:46
    این ایمیل امروز برام اومده، نام نگارنده ش رو نمی دونم ، انگار خیلی به حقیقت ما نزدیکه، نه؟؟ مردی را نشانم بده پیاده از کنار ت گذشتم ، گفتی : چندی خوشکله ؟ سواره از کنارت گذشتم ، گفتی: برو پشت ماشین لباسشویی بنشین درصف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلند تر بود در صف فروشگاه ، نوبتم را گرفتی چون قدت بلند تر بود زیر...
  • آدما سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 21:43
    گاهی آدما خیلی ترسناک می شن گاهی آدما خیلی تنفر انگیز می شن
  • عنوان دوشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1389 19:22
    شاید بد نباشه عنوان وبلاگت نام غذای مورد علاقه ات هم باشه.
  • برلیان شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1389 16:22
    روز پنج شنبه ظهر برای رصد به سمت صوفی آباد سمنان حرکت کردیم و حدود غروب آفتاب رسیدیم، یه چیزی خوردیم و چادر رو برپا کردیم، و بچه ها تلسکوپ ها رو به پا کردند و یکی از بچه ها که مدیربرنامه هم بود، شروع به توضیح داد و کلی در مورد آسمون و کهکشان و ستاره ها و سیاره ها و ... صحبت کرد. منم که از همون اول خواب خواب بودم،...
  • 98
  • 1
  • صفحه 2
  • 3
  • 4