یه روز عجیب

امروز روز عجیبی بود، از اون روزای خاص که اتفاقی برام افتاد که همیشه بهش با ترس فکر می کردم 

امروز جو اداره یه کم به هم ریخته بود، از وقتی دار و دسته این مردک (ببخشید که این کلمه رو می گم، کلمه بهتری برای وصفش پیدا نکردم) اومدند دارن قلع و قم می کنند به اصطلاح. امروز هم یه تعداد تعدیلی داشتیم و دارن تغییرات اساسی و از پایه خراب کن می دن. به همین خاطر خیلی ناراحت بودم.  

صبح هر چی پول داشتم خرید کردم، حتی یک ریال هم پول تو کیفم نبود، گفتم عصر موقع برگشتن از خودپرداز اداره پول می گیرم. عصرم که از اتاقم اومدم بیرون تو ذهنم بود، توی راه یکی از همکارا رو دیدم و گرم صحبت باهاش شدم، تا ونک هم که سوار اتوبوس شدم. بعدش سوار تاکسی  شدم بین راه بود که یادم افتاد که ای داد بیداد! پول نگرفتم و هیچی هم پول ندارم. خیلی حس بدیه، همش داشتم فکر می کردم که چی کار کنم، از شانس بد سوار ون هم شده بودم با اون همه آدم، خلاصه با ون تا آخر مسیر رفتم، و به راننده گفتم که یه لحظه صبر کنه تا برم پول بگیرم، اول گفت خانوم اشکال نداره ولی اصرار کردم که حتما بمونه سریع رفتم پول گرفتم و برگشتم. 

تا به حال این اتفاق برام نیفتاده بود، و همیشه فکر می کردم اینایی که کیفشون و جا می ذارن و یا حواسشون نیست و پول برنداشتن چیکار می کنن که این یکی رو هم تجربه کردم.   

 

تنفرانگیز تر از این دنیا

 

گاهی این دنیا تنفر انگیز می شه ، اونقدر تنفر انگیز که انگار در لحظه می خوای بالا بیاری 

دلم می خواد گاهی کور شم و کر. 

نبینم 

نشنوم 

 

دلم می خواد اون پسربچه رو نبینم که هر روز تو مسیر می بینمش و یه وزنه گذاشته جلوش و با اصرار می خواد که خودتو وزن کنی 

دلم می خواست اون دختر بچه معصوم رو نبینم که تو اتوبوس دستمال و فال می فروشه. 

دلم می خواست اون دوتا آدم ژولیده کثیف و درب و داغون رو نبینم که داشتن مواد می کشیدن 

دلم می خواست اون پیرمرد باغبون رو نبینم که تو این سن داره کار می کنه 

دلم می خواست اون زن با اون چادر پاره پوره و بچه اش رو که دمپایی پلاستیکی پاش بود و خبر از یه زندگی محنت بار می داد رو نبینم 

دلم می خواست اعلامیه اون زن رو نبینم که دو تا بچه دو و پنج ساله رو گذاشت و رفته! بچه های یتیم بی مادر روو  

دلم می خواست بدبختی آدما رو نبینممممممممم 

دلم می خواست آدما بدبخت نبودن.....

دلم می خواست می شد نبینم ... 

دلم می خواست نشنومممممممممممممممممممممممممم 

کاش می شد ....

 

گاهی اوقات زندگی چقدر تنفر انگیز می شه 

 

ولی زندگی جریان داره 

 

فردا صبح ساعتم زنگ می زنه، از خواب پامی شم، می رم دستشویی، مسواک می زنم، صورتم رو می شورم، پاکش می کنم، ضدآفتاب رو به صورتم می زنم و با دقت اون رو به صورتم می مالم. از کیف آرایشم خط چشمم رو در می یارم و بالای چشمم می کشم و بعد هم کمی ریمل 

امروز چی به لبم بزنم؟ برق لبم رو انتخاب می کنم. موهام رو سشوار می کشم و  شایدم اتوش کنم و اگه حوصله نداشتم باشم با تل می بندمش. مانتوم رو می پوشم، مقنعه رو سرم می کنم، مامان ناهارم رو می ذاره، از خونه بیرون می یام و ............. 

و اینکه اصلا یادمم نیست که چقدر این زندگی می تونه تنفر انگیز باشه،  

و اگرم یه چیزی ببینم که ذهن رو آزار می ده،استاپ می کنم و سریع از ذهنم دورش می کنم 

فراموشیم نعمتیهههههه 

آدم بودن

اعتقادم اینه که انسان بودن در درست زندگی کردنه و درست زندگی کردن این نیست که تو صبح تا شب عبادت کنی، مدام نماز بخونی، روزه بگیری، و .... اونم لابد از عذاب آخرت !

ولی چه خوبه که آزارمون به کسی نرسه، تا می تونیم به دیگران کمک کنیم، بخل و حسد و حرص رو از خودمون دور کنیم، سرتاپا مهربونی باشیم و آدما رو دوست داشته باشیم، دروغ نگیم و هزارتا کار خوبه دیگه که می تونیم انجام بدیم. 

کاش آدمممممممم باشیم.

از خودم تعجب می کنم، چرا نوشتنم نمی یاد؟؟؟ 

تصادف

خوب من امروز یه کار خیلی مهم انجام دادم  

و اون هم اینکه  

 

من تصادف کردم 

 

با یه ماشین پارک شده (نخندیددددددددددددد)، کوچه خیلی تنگ و تونگ بود تازشم 

درماشینم سمت کمک راننده یه خرده رفت تووووو 

اونم تو این بی پولی 

هی روزگاررررر