یکشنبه آخرین امتحان دوران تحصیل که همانا اندیشه اسلامی ۲ باشد رو خواهم و داد و فینیشد.
راستش دیگه حوصله درس خوندن ندارم از دیروزم این کتابه دستم و زمین و زمان به فحش کشیدم و به خصوص در دل هر چه می توانستم نثار این استادک کردم که نوش جونش واقعا که می یاد یه درس عمومی رو تشریحی امتحان می گیره. فککککک کن اینقدر که برای این درس وقت گذاشتم برای تخصصیام نذاشته بودم. خدا ازش نگذره :((
آدمیزاده دیگه! پشتش باد می خوره!
این روزها عجیب با مشکلات مالی دست و پنجه نرم می کنم، و بدتر از همه اینکه در طول سال سعی می کنم کمتر خرید کنم و خریدهام رو می ذارم برای فصل حراج، و حالا که فصل حراج هستش جیب مبارک بنده نیز میهمان پشه های بی خانمان می باشد.
و زمانی جیب مبارک جایی برای پشه ها باقی نمی گذاره که فصل حراج نیز تمام شده و بنده حسرت به دل می مانم.
ولی خودمونیم هاااا خرید کردن بسیار لذت بخشه مخصوصا زمانی که به پولش هم فکر نکنی.
خوش به حاله اونایی که از بابا پول توجیبی ها آنچنانی می گیرند و با فراغ بال خرید می کنند بر عکس من که باید همیشه موقع خرید کردن دو دوتا چار تا کنم و اگر هم پولی از والدین بگیرم به عنوان قرض تلقی می شود و لاغیر.
ولی باید یه فکر اساسی کرد، انگار به حقوق کارمندی نمی شود اکتفا کرد، باید یه بیزنس یا منبع درآمد دوم راه بندازم، حالا چه بیزنسی خدا عالمه
این ایمیل امروز برام اومده، نام نگارنده ش رو نمی دونم ، انگار خیلی به حقیقت ما نزدیکه، نه؟؟
مردی را نشانم بده
پیاده از کنار ت گذشتم ، گفتی : چندی خوشکله ؟
سواره از کنارت گذشتم ، گفتی: برو پشت ماشین لباسشویی بنشین
درصف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلند تر بود
در صف فروشگاه ، نوبتم را گرفتی چون قدت بلند تر بود
زیر باران منتظر تاکسی بودم ، مرا هل دادی و خودت سوارشدی
در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را روی من بیندازی
در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی
در سینما نیکی کریمی ، موقع زایمان فریاد میکشید وتو بلند گفتی : زهرمار
در خیابان دعوایت شد وتمام ناسزاهایت ، فحش مادر و خواهر بود
در پارک به خاطر بودن تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم
نتوانستم به استادیوم بیایم ، چون تو شعارهای آب نکشیده می دادی
من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی
مراارشاد میکنند تا تو ارشاد شوی
تو ازدواج نکردی و به من گفتی : زن گرفتن حماقت است
من ازدواج نکردم و به من گفتی : ترشیده
عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصار طلبی کشیدی
عاشق که شدم گفتی : مادرت باید مرا بپسندد
من باید لباسهایت را بشویم و اتو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ
من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر
وقتی گفتم : پوشک بچه را عوض کن ، گفتی بچه مال مادر است
وقتی خواستی طلاقم بدهی ، گفتی :بچه مال پدراست
مردی را نشانم بده..
روز پنج شنبه ظهر برای رصد به سمت صوفی آباد سمنان حرکت کردیم و حدود غروب آفتاب رسیدیم، یه چیزی خوردیم و چادر رو برپا کردیم، و بچه ها تلسکوپ ها رو به پا کردند و یکی از بچه ها که مدیربرنامه هم بود، شروع به توضیح داد و کلی در مورد آسمون و کهکشان و ستاره ها و سیاره ها و ... صحبت کرد.
منم که از همون اول خواب خواب بودم، اونقدر خوابم می یومد که واقعا چشمام باز نمی شد و چون اولین سفرم تو حوزه ستاره شناسی و این صوبتا بود و کلا در این زمینه اندازه کدو هم چیزی نمی دونستم دلم می خواست خوب مطالب رو گوش می کردم و چارتا چیز یاد می گرفتم که کاملا برعکس شد، این شد که ساعت حدود ۱۲ خوابیدم و ۲ بیدار شدم، یه ۱ساعتی دوباره با بچه ها بودم و دوباره خوابیدم و صبح زود هم راه افتادیم و اومدیم.
این بود مختصری از سفری که رفتم، خیلی افتضاح نوشتم ولی نوشتنم نمی یاد