ساعت 3 صبح بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. هی با خودم می گفتم، آنی بخواب، آفرین دختر خوب بخواب! هی با خودم کلنجار رفتم، نشد که نشد. معمولا خیلی خیلی کم اتفاق می افته که من بی خواب بشم. و این بار از اون دفعه های نادر بود. خلاصه بعد از یکساعت پاشدم رفتم پای کامپیوتر، سعی کردم حتی الامکان از کی بوردم استفاده نکنم چنان تق و توقی می کنه که تا یک کیلومتری صداش می ره، خلاصه بهترین گزینه رفتن به جی میل و خواندن مطالب بالاترین بود. که اون هم جز اعصاب خوردی چیزی نداشت.
و اما این بی خوابی من یه نتیجه داشت، در واقع یک تصمیم، و اون هم اینکه تصمیم گرفتم تیمور رو بفروشم و پولش رو بگذارم بانک مسکن. فعلا به نظرم تصمیم خوبیه، تا بعد
آخر هفته معمولی داشتم، پنج شنبه سه تا فیلم دیدم، غروب با تیمور رفتیم مهمونی خونه خواهرم و شدم معلوم خصوصی بی جیر و مواجب. دو تا خواهرزاده دارم اول دبیرستان و پنجم ابتدایی، و تنها کسیم که به قول خواهرم ازش حساب می برند من هستم و موقع امتحانها هم من سرو کله ام پیدا می شه و حسابی می رسم به درساشون. ولی خیلی شیطونن، خیلی زیاد، کلی انرژی می گیرند از آدم. ولی دوست داشتنی اند، خیلی زیاد
می گم آخر هفته دارم می رم مسافرت، دختر بزرگه می گه اااااااااااا خالههههههههههه، من پنج شنبه ریاضی دارمااااااا اونوقت تو می خوای بری مسافرت
من:
خلاصه اینم از ما
اولین باره که میام اینجا و میخونم.
از فروش تیمورخان و سرمایه گذاری دربانک ...بعید میدونم خونه دار بشید. این خیلی خوبه که هستند ادمهایی نه ببخشید انسانهایی که منتظر شما هستند. مثل بجه های خواهر....
وقتی کسی چشم انتظار شماس زندگی قشنگتر و زیباتر هست.
منتظرین ما...... یاد نگرفتند احساسشونو بروز بدن.
پس خوشا به حال شما.
خوب من اینقدر نا امید نیستم
مرسی از شما
سلام بر آنی بانو.
سلام بر شما
گیس طلا جونم نمی دونی چقدر خوشحالم که اومدی پیشم
:-*
ممنون از لطفت ...
خواهش می کنم
چرا من همیشه فکر می کنم در سفری و آرزو می کنم خوش بگذرانی؟!! رفتی سفر؟ خوش گذشت؟
عجیب نسخه ات به دلم نشست
مرسی از لطفت دوستم
یه روز می نویسم که سفرای ما چه مدلیه
خوب راستش دلم می خواست که می شد همیشه در سفر باشم، ولی همیشه نمی شه، گاهی
میانکاله هم که طلسم شده، هفته پیش نشد، برنامه افتاد برای این هفته، که اون هم باید دید هوا چطور خواهد بود
خوشحالم که نسخه ام بدرد خورد :دی، ولی این سفر رفتنه هم شرایط داره ها